پارت 4

371 102 20
                                    


در خواب و بیداری بود که ییبو کنارش نشست و تکانش داد.
+جان .. جان.. یه دیقه بیدار شو.
به پشت خوابید و غرید.
_چته ؟
صورت ییبو در آن نور کم دوست داشتنی و بانمک تر از روز بود.
+مگه اتچ و اپند معنی پیوست کردن نمیدن؟
جان اهی کشید. ساعت یک صبح است و باید برای این پسرک کلاس زبان انگلیسی برگزار کند!
_اره.
+خب فرقشون چیه؟ چرا بعضی جاها نوشته اتچمنت بعضی جاها اپندیکس؟

جان پیشانی ش را مالید و در تخت نشست. ییبو مشتاقانه با چشمان درخشان منتظر شنیدن جواب بود. شاید اگر جان با دقت بیشتری نگاه میکرد دمش را می دید که تند تند به چپ و راست میرود.
_اتچ برای فایلای ناهمگونه. اپند یعنی یه چیزی رو اضافه کنی که به سند مربوطه.
دم ییبو محو شد و با گیجی گفت.
+چی؟ یعنی چی؟
جان سعی کرد کلمات بهتری بیابد.
_فرض کن کارمندت برات یه پرونده مقالات نموداری اورده و تو یهو یادت میاد که باید گزارشای بخش استخدام رو مطالعه کنی پس یه سنجاق میگیری و اینا رو بهم اتچ میکنی. یا مثلا به انتهای مقاله ت تو ورد عکس اتچ میکنی.
+اهاا
_حالا تو یه کتاب نوشتی و میخوای یه سری چیزایی که به موضوع کتابت مربوطه رو اضافه کنی. اینجا اپند میکنی.
+اووکییی..
_تقریبا همچین معنی میده.. حالا حتما از یه اموزشگاه زبان بپرس. توضیح دادن اینکه چرا یه جا از یه کلمه استفاده میکنی جای دیگه از کلمه دیگه واقعا سخته.
+مرسییی.. راستی .. کتابو با فلش گوشیم تموم کردم! دیگه چی داری بخونم؟
جان دراز کشید و سعی کرد ییبو را با لگد به پایین پرت کند.
_کوفت دارم.. بخواب.
ییبو از تخت پایین نرفت و اطراف جان چرخید . جان حتی کمی قلقلکش داد ولی او تسلیم نشد و همانجا ماند. در اخر با خنده و نفس نفس زنان کنارش دراز کشید و جان به نیم رخش نگاه کرد.
در حالت عادی گوشه لبهایش کمی رو به پایین بود ولی وقتی میخندید مانند پرژکتور ایستگاه فضایی نور و انرژی به اطراف منتشر میکرد. سرش به سمت جان چرخید و موهای لختش در پیشانی ش رقصیدند.
لبخندش ارام ارام محو شد و در سکوت به یکدیگر نگاه کردند.
چیزی در قلب ییبو تکان میخورد که توانایی درکش را نداشت. نهایتا چشمانش را بست و اهسته گفت.
_بزار امشبو اینجا بخوابم.

************************

_صداشو کم کن.
+کمه .
جان روی تخت نشست و کلافه گفت.
_از صبح سرت تو گوشیته میدونی چقد پول اینترنتش میشه؟
به ییبو نگاه کرد. روی پتوی پایین تخت دراز کشیده و چهره ی زیبایش با نور موبایل روشن است. امروز صبح غر زد حوصله ش سر میرود چون حتی نمیتواند به اکانتهای مجازی ش سر بزند.
جان هم برایش از اولین فروشگاه ارائه دهنده خدمات تلفن ، سیمکارتی به نام خودش خریده بود که الان فهمید بزرگ ترین اشتباه عمرش را کرده!
ییبو به جان نگاهی انداخت. اگرچه بجز سایه ای در تاریکی چیزی نمی دید.
+خب الان مشکلت با صدای گوشیمه یا با پول اینترنتش؟
_با هر دو.
+مثل پیرمردایی.
صفحه موبایلش را خاموش کرد.
+پس منم میام رو تخت میخوابم.
_همونجا بمون.
+کمرم درد میگیره.
_احیانا از اون بچه های لوس نیستی که تا حالا حتی اردو م نرفتن؟
ییبو بلند شد و بی هدف در اتاق راه رفت. از پنجره به بیرون سرک کشید و وقتی دید جان واکنشی به باز بودن پنجره نشان نمیدهد همانطور نیمه باز رهایش کرد.
گوشه ی تخت نشست. حالا چشمانش به تاریکی عادت میکرد و میتوانست حرص خوردن های جان را ببیند و لذت ببرد.
_وانگ ییبو ایرکن روشنه. پنجره رو ببند.
+چی؟ من انگلیسی بلد نیستم. چینی بگو.
_داری واقعا رو اعصابم میری میدونستی؟
ییبو در یک حرکت زیر پتوی جان خزید و یکی از بالشت ها را محکم در اغوش گرفت.
+خخخ..پففف.. من خوابم.. خودت ببند.
جان زیر لب فحشی داد با اینحال حوصله نداشت از جایش بلند شود. ریموت را چنگ زد و درجه ایرکن را کمتر کرد تا محیط سرد بماند.
به جهنم که مبلغ قبض های اخر ماه زیاد میشود!
کمی بعد ییبو با لحن معصومانه ای صدایش کرد.
+گاگا..
جان نتوانست به او بی اعتنایی کند.
_همم
+راستش من هیچ وقت اردو نرفتم.
_کاملا مشخصه.
+این اولین سفریه که تنها اومدم. مامان بابام خیلی روم حساسن.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now