پارت 2

448 109 32
                                    


وقتی چشمانش را باز کرد دو تیله سیاه مشکی بالای سرش بودند.
_هوووی!
از ترس هویی گفت و سریع در جایش نشست. پسرک چشم مشکی لبخندی زد.
+صبح بخیر گا!
جان نگاهی به موهای نیمه خشک و البته پیراهن و شلواری که متعلق به خودش بود ولی حالا در تن او خودنمایی میکردند انداخت.
_ودفاک ..
چند ثانیه زمان لازم بود تا مغزش از حالت خواب آلود به حالت خشمگین تغییر حالت دهد.
_تو تخت من چیکار میکنی؟ بالای سرم چیکار میکردی هاا؟
ییبو چهار زانو نشست و موهایش را خاراند.
+کاری نمیکردم .. فقط نگات کردم تا بیدار شی..
_لباسای من ..؟
+اح خب صبح زود دوش گرفتم . لباسای خودم بوی دود می داد.. پول اینا رو بعدا بهت میدم.
جان با حوله ربدوشامبری از تخت پایین امد و بی توجه به اینکه بدن کاملا برهنه ش چند ثانیه ای در دید پسرک بود بالاخره کمربندش را گره زد.
_زود از خونه من برو بیرون.
+جاییو بلد نیستم!
_ادرس شرکتو بهت میدم.. تاکسی بگیر و برو.
+ولی دی دی رایدر من اینجا کار نمیکنه.
_اون دیگه چه کوفتیه؟
+برنامه تاکسی اینترنتی.

جان پیشانی ش را مالید. این پسر تازه یک روز است به امریکا امده و هیچ چیز نمیداند! سعی کرد کمی ملایم تر و عاقلانه تر رفتار کند.
_باشه باشه.. حداقل از اتاقم برو بیرون که لباس بپوشم .
+باشه گا..
_منو اینجوری صدا نکن.
+چرا؟ مگه تو چینی نیستی؟
_نخیر! من شهروند امریکام..
+برای همینه تمام مدت چینی حرف میزنم و تو انگلیسی جواب میدی؟
جان با گرفتن بازوی پسرک از روی آستین پیراهن گران قیمت عزیزش او را از اتاق بیرون انداخت.
_چقد میتونه پررو باشه!
زیر لب غرغری کرد و بعد از مسواک و اصلاح در توالت کوچک اتاق، کت و شلوار اداری پوشید. موهای مشکیش را به بالا شانه کرد و بعد خالی کردن ادکلن روی خودش، حین تنگ کردن گره کروات از اتاق خارج شد.
ییبو روی اپن نشسته بود و پاهایش را تکان می داد. برای خودش قهوه دم کرده و می نوشید.
_تو اصلا میدونی ادب و احترام یعنی چی؟ چرا به وسایلم دست زدی؟
ییبو با دیدنش سوتی زد.
+چه مرد خوشتیپی!
جان برای خودش فنجانی پر کرد. مدتها بود در این خانه بوی قهوه نمی پیچید زیرا او مدتهاست فراموش کرده نوشیدن قهوه از اشپزخانه خانه خودش چه حسی دارد.
+ممنون دیشب نجاتم دادی من کاملا مست بودم.
_اوکی.. پونصد دلار بخاطرت باج دادم.
+خیلی زود بهت پس میدم.. راستی اسمت چیه گا؟
جان ابرویی بالا انداخت.
_نباید اول خودتو معرفی کنی؟
ییبو فنجان را روی اپن گذاشت. با حالت بامزه و اصواتی کودکانه گفت.
+ولی من دیروز صبح خودمو تو شرکت معرفی کردم.
_چرا باید اسمتو یادم بمونه؟
حتی اگر میخواست اسم او را فراموش کند انقدر دوستانش زیر گوشش ییبو ییبو کرده بودند که نامش در عمیق ترین قسمت های ذهن جان هم حک شود!
+همم.. خب من وانگ ییبو م. بیست و سه سالمه و از شعبه شانگهای اومدم که یکماه اموزش مدیریت ببینم. امیدوارم همکارای خوبی بشیم.

جان فنجان خالی ش را در سینک گذاشت و به سمت در رفت تا کفش هایش را بپوشد.
+نمیخوای اسمتو بهم بگی اقای خوشگل؟
ییبو گفت و کنار جان ایستاد تا او هم کفشهایش را به پا کند.

the Businessman _ Yizhan Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin