پارت 9

363 89 19
                                    

مانند پدری عصبانی کارکترهای اسمش را با فاصله گفت. ییبو با همان لبخند سمتش چرخید و با دیدنش دست تکان داد.
+جاان.
از میز پایین پرید و تلو تلو خوران در اغوش جان افتاد. مچش را گرفت و به سمت مرد کشاند.
+هی برنارد.. ببینش.. ببین چقد خوش قیافه ست.
مردی که اسمش برنارد بود و مانند مافیا سراسر مشکی پوشیده بود برای جان سر تکان داد. ته چهره ای مکزیکی یا شاید اسیایی داشت. دو مرد قدبلندتر با چشمانشان برای هم خط و نشان میکشیدند تا نهایتا برنارد صرف ادب گفت.
××برادرتون خیلی بانمکه.
_برادرم نیست.
اخمهای ییبو در هم کشیده شد.
+هاه من.. ؟ من بانمک نیستم!
لگدی بی هدف به سوی برنارد انداخت و قبل اینکه در مستی به او حمله کند جان دستش را دور کمرش انداخت و نگهش داشت.

_تو خیلی خفنی.. پسر خفن من.
ییبو چند ثانیه زمان لازم داشت تا تحلیل کند. بعد خندید.
+کول گای؟ چه خووب! از این به بعد من کول گای توام! هم خوش قیافه م هم خفنم!
جان بدون اینکه کمرش را رها کند به برنارد گفت.
_خوشبخت شدم.
ییبو کم کم خوابالود میشد. با صدایی خسته و کشیده زمزمه کرد.

+جاان گا.. بریم خونه..
مرد که دید عملا شانسی در برابر جان ندارد مودبانه گفت.
××بازم بیاید. اینجا مال منه.
جان تشکر کرد و به همراه ییبو مست و نامتعادل از کلاب خارج شد. وقتی ییبو را نشاند و کمربندش را بست به متیو اطلاع داد به خانه برمیگردند.
هوا کاملا تاریک شده بود و نسیم ملایم شبانگاهی از شیشه های پایین بی ام دبلیو به صورتشان میخورد. ییبو انقدر الکل خورده و بالا و پایین پریده بود که با تکان های ماشین به خواب رفت. جان مانند اولین روز اشنایی شان او را روی کولش انداخت و تا کاناپه حمل کرد.
توالت رفت و به هال برگشت تا ییبو را به تخت ببرد ، دید او تلویزیون را روشن کرده و روی پارکت نشسته است.
_بیدار شدی؟
+هممم.
_شام میخوری؟
+نه.
جان لباسهایش را با بلوز و شلواری طوسی عوض نمود و روی کاناپه نشست. به او نگاه کرد که پاهایش را بغل گرفته و بین کانالها میچرخد. ستون مهره های برجسته ش در این حالت به خوبی دیده میشد و جان میتوانست آنها را بشمارد.
هنوز به هفتمین مهره نرسیده بود که ییبو روی زمین طاق باز دراز کشید. موهای لختش معلق در هوا ماندند.
_رو زمین نخواب.
+راحتم.
بالاخره روی کانالی که مسابقات موتوجی پی پخش میکرد متوقف شد. جان سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و با موبایلش سرگرم شد. زیر چشمی حواسش به ییبو بود که در جایش غلت میخورد و بی قرار است.
چند دقیقه بعد جلو خزید. یکی از پاهای جان را در اغوش گرفت و سرش را روی زانویش گذاشت. جان نرمی باسن او را روی پایش حس میکرد.
_ییبو چیکار میکنی .. بلند شو.
شانه های ییبو لرزید و اشکهایش روی زانوی ریخت.
+نمیخوام.
جان حس کرد هر قطره اشکی که از چشم ییبو خارج میشود یک روز از عمرش کم میکند. بازوانش را گرفت و او را بالا کشید. ییبو که گویا هنوز هم مست بود، روی ران هایش نشاند.
_چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
ییبو جابجا شد و یقه ی جان را چنگ زد.
+من نمیخوام برممم..
جان صورت خیس از اشکش را با شست هایش پاک کرد.
_هیششش .. گریه نکن .. کی مجبورت کرده بری؟ تا هر وقت بخوای میتونی پیش من بمونی.
بلوزش بیشتر در مشت ییبو فشرده شد. صدایش از بغض گرفته بود.
+داپنگ.. گفته باید برم.. صبح.. فرداصبح .. پرواز دارم.
جان با تعجب پلک زد و غمی سنگین به وجودش سایه انداخت. ولی هنوز یک هفته تا پایان سفر اموزشی ییبو وقت دارند؛ چرا رئیسش خواسته زودتر برگردد؟
هنوز آمادگی جدا شدن از او را ندارد!
سر ییبو را روی شانه اش گذاشت و محکم در اغوشش گرفت. ییبو هق هق کنان بین بازوانش می لرزید.
+گفت.. گفت اوضاع خوب نیست . باید برگردم.. من از اینجا خوشم میاد نمیخوام برم.. جان لطفا یه کاری کن.. نمیخوام برم چین.
جان موهایش را نوازش کرد. نفس هایش سنگین شدند و غده ی متورمی در گلویش منبسط شد. احساساتی که سالهاست فراموش کرده وجود دارند ، همزمان به وجودش هجوم اوردند.

the Businessman _ Yizhan Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz