پارت 13

332 93 14
                                    

از عطر بلو ادو شنل به گردن و یقه ش زد. روی کت استین سه ربعش کاپشن بلند مشکی پوشید و از خانه خارج شد. یادش نرفت ست لوازم ارایشی و بهداشتی اردینری را بردارد.
کریسمس بود و کالینز به دلیل نامزدی پسرش جشنی کوچک در خانه ش گرفته بود.
خیلی زود به مقصد رسید. تا باز شدن در برف روی شانه هایش بارید و کاپشنش سفید شد. در این یکسال از درون شکسته ولی در ظاهر مثل همیشه خوشتیپ بود.
حتی نسبت به قبل عضلانی تر هم شد. سه روز در هفته به باشگاه میرفت.
کالینز با لبخند درخشان در را گشود.
×جان عزیزم .. خوش اومدی!
_کریسمس مبارک.
گفت و وارد شد. مدتها بود کسی جرئت دست زدن به جان را نداشت گویا او سپر نامرئی اطرافش کشیده و دافعه ش شدید بود. موسیقی ملایمی در هال پخش میشد.
پسر کالینز و نامزدش عاشقانه میرقصیدند. او با دیدن جان دست دخترک را گرفت و به سمتش امدند.
××جاان! خیلی وقته ندیدمت. اوضاع چطوره؟
جعبه را به سمتشان دراز کرد.
_نامزدیتون رو تبریک میگم.
دختر مومشکی لبخندی زد.
×ممنون برای مهربونیت.
خواست بوسه ای روی گونه جان بگذارد که جان عقب رفت. دخترک فرض را بر فرهنگ اسیاییش گذاشت و مشغول باز کردن جعبه شد.
×اوه این ست فوق العاده ست. تازه میخواستم شارژش کنم ممنوون.
سری به معنی خواهش میکنم تکان داد و دنبال دوستانش گشت.

متیو در جمع نبود ولی لیز را مثل همیشه چفت به چفت جوزف در حال خندیدن یافت. در مبل کنارشان نشست و کاپشنش را دراورد. انها سلام کردند.
_کریسمس مبارک.
جان خلاصه گفت و در سکوت به حرفهایشان گوش کرد. هر از گاهی نظر میخواستند و او با جملات کوتاه پاسخ می داد. در جواب جک های آنان خنده های مصنوعی تحویل میداد اگرچه مهارت خاصی در این زمینه پیدا کرده بود.
یکسال است خرده شیشه های قلب شکسته ش را تحمل کرده و ظاهر محکمی از خودش نشان داده ؛ پس دستیابی به این سطح از بازیگری و تظاهر عادی ست مگر نه؟
گلس شامپاین برداشت و با چرخاندنش مشغول شد.
بالاخره نیمه شب رسید و به بهانه خستگی مهمانی را ترک کرد.
گلس نیمه پر همانجا روی میز باقی ماند.

چه کسی باورش میشد جان تابلوی بزرگی از او در اتاق خوابش دارد؟
_به سلامتی تو مرد دروغگو.
جرعه ای از بطری کنیاک نوشید و طعم گس و تلخش خبر از درصد الکل بالایش میداد. به تابلو نگاه کرد. یک عکس پرسنلی بود.

_هر چی بهت نگاه میکنم زیباتر میشی.
جرعه ی دیگری نوشید. حداقل در این عکس چشمان شیر کوچولویش را می دید.

قسم خورده بود هرگز پارچه ی روی این تابلو را کنار نکشد. همان روزی که مست بود و با تیغی در دست جلوی این قاب نشست و فریاد زد.
_میای اینجا یا رگمو بزنم؟
به طبع ییبو از تابلو بیرون نیامد و جان هم سه روز خودش را در خانه حبس کرد. اگرچه ته مانده ی عقلش او را از زدن رگش منصرف کرده بود.

ولی حالا دوباره پارچه سفید رنگ روی زمین افتاده و جان روبرویش ایستاده است.
_همش به خودم میگم دیگه فراموشت میکنم..
اهی کشید و تابلو را پوشاند.
_هیچ مرد سی و یک ساله ای مثل من احمق نیست.
آن شب تمام بطری را نوشید و مست کرد.
به تنهایی..
هرماه بیشتر از جمع کناره میگرفت.
شاید دارد افسرده میشود.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now