پارت 26

304 79 12
                                    


با برخورد چیزی از پشت و پرتاب شدن ناگهانی ماشین حرفش نصفه ماند. جان سر ییبو را به سینه ش کشید و قبل اینکه واکنش دیگری نشان دهند دو موتور سوار جکهایی زیر چرخهای جلو و عقب سمت چپ گذاشتند ، ماشین چینی که تعادل کمی نسبت به بنز و فورد داشت به سرعت از زمین بلند شد و به سمت راست جاده ملق زد.
همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد و نهایتا با صدای مهیبی ماشین روی سقف متوقف شد. ییبو تمام مدت هوشیار بود و چرخش دنیا را حس میکرد ولی چیزی نمی دید. جان انچنان محکم در اغوشش گرفته بود گویی کمربند ایمنی بسته است.

وقتی همه جا ثابت شد سرفه کنان چشمهایش را باز کرد. کمرش تیر میکشید و نمیدانست میتواند تکان بخورد یا نه.
+جان گا؟
جوابی نشنید پس به زحمت سرش را به سویی چرخاند و جان را دید. به دلیل کمربند بین زمین و هوا معلق مانده بود و خون از کنار سرش چکه کنان پایین میریخت.
خون در رگهای ییبو یخ بست.
+ج..جاان؟
چند سرفه متوالی کرد و بین خرده شیشه ها ، از پنجره ماشین که کاملا شکسته بود بیرون رفت. سینه خیز خودش را جلو کشید و سعی کرد روی پاهایش بایستد. باید زودتر جان را نجات دهد.

سرش گیج میرفت ولی لبه ی چانگان را چسبید و لنگ لنگان به آن طرف ماشین راه افتاد. از کنار اگزوز رد میشد که صدایی شنید.
×وانگ ییبو
حتی از چرخاندن سرش وحشت داشت. میدانست این تصادف بجز کیو شینجی نمیتواند کار شخص دیگری باشد و افراد او برای کشتنش امده اند.
جان درست میگفت؛ قرار نبود همه چیز به خوبی تمام شود.
این صنعت کثیف رحم و بخشش ندارد ، اگر نکشی کشته خواهی شد.

سمت صدا چرخید و توانست ماشینهایی که با تصادف زنجیره ای تمام جاده را پر کرده و ترافیک بوجود اورده بودند تشخیص دهد. صدای گریه کودکان می امد و بوی سوختگی و خون از این فاصله هم حس میشد.
کسی که صدایش زده بود تماما مشکی پوش بود و تفنگ دستش را به سوی ییبو نشانه گرفت. صدا خفه کن بزرگ باعث شد به التماس بیفتد.
+لطفا .. بزار جانو بیارم بیرون..
عقب عقب رفت.
+خواهش میکنم.. لطفا.. می میره...
فرد مشکی پوش بی توجه به التماسهای ییبو شلیک کرد. ییبو با سرعتی که خودش هم توقع نداشت پشت ماشین پرید و گلوله بازویش را خراشید. ترسان و مستاصل زانوهایش را در اغوش گرفت.
صدای شلیک دیگری این بار کاملا بلند و واضح شنیده شد. از جا پرید و دید جسم مرد سیاه پوش درون ماشین مشکی رنگی انداخته شد. توانست صورت هاشوان را قبل از به راه افتادن بشناسد.

گارد مورد اعتماد زی لو نجاتش دادند!
زی لو خودش را از ماشین بیرون کشید و سریع به سوی ییبو امد. پیشانی ش ورم کرده و کبود بود ؛ احتمالا ایربگ باعث بیهوشی طولانی مدتش شده بود. ییبو فقط توانست زمزمه کند.
+جان .. هنوز تو ماشینه..
گفت و بین بازوان زی لو بیهوش شد.

با احساس سوزش دستش چشمانش را باز کرد. زنی کنارش در حال تزریق چیزی در سرمش دید. هراسان از سوءقصد مجدد ، انژوکت را از دستش بیرون کشید و روی تخت نشست.
پرستار یک قدم عقب رفت.
×اروم باشین مسکن بود.
ییبو نفس نفس زنان نگاهی به اطراف انداخت. احتمالا اتاق وی ای پی بیمارستان بود. از دستش که با خشونت سوراخ شده بود چند قطره خون خارج میشد.
+کفشام کو؟
کت و شلوارش با لباس راه راه بیمارستان عوض شده بود و از آسمان بیرون پنجره مشخص میشد خورشید غروب کرده است.

the Businessman _ Yizhan Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ