پارت 5

376 105 18
                                    


یک هفته از آمدن ییبو گذشت و جوزف در این مدت فاصله اش را با او حفظ میکرد. البته اینکه جان مانند عقابی همیشه در حال پاییدن ییبو بود هم بی تاثیر نبود.
اخر هفته همگی در کلاب همیشگی جمع شده بودند. ییبو بعد از گرفتن کوکتل خوشرنگ آبی کنار جان پشت میز نشست و با صدای بلند تر از صدای موسیقی گفت.
+بچه هاا حدس بزنین امروز کی زنگ زد؟
لیز موهای قرمزش را پشت سرش بسته بود. تاپ یقه باز تیره به تن داشت و با ویسکی بازی میکرد.
لیز : دوست دخترت؟
ییبو خندید و تقریبا در اغوش جان ولو شد. روی صندلی یکسره سر خورد و سرش را به سینه او تکیه داد. موهایش به چانه جان مالیده میشد.
+نه! من دوست دختر ندارم.. داپنگ زنگ زد.
متیو میخواست برای رقص برود ولی پشیمان شد و دوباره نشست.

متیو : داپنگ همون رئیس کمپانی تو شانگهای نیست؟
+چرا خودشه..
ییبو تکانی خورد. بیشتر وزنش روی جان افتاد ولی اعتراضی از او نشنید.
متیو : چی میگفت؟ چیکار داشت؟
متیو عاشق دراما و غیبت کردن بود!
+گفت سلام پسرم. دلم برات تنگ شده. کی میااای؟
لیز از تقلید صدایش خندید و جوزف بالاخره جرئت کرد با او هم صحبت شود.
جوزف : صدات میکنه پسرم؟؟ حتما توام میگی ددی.
چشم غره ای از جان دریافت کرد. ییبو با خنده از کوکتلش نوشید و جوابی نداد. متیو دستش را کشید.
متیو : بیا بریم برقصیم.
+نه نمیام تو مودش نیستم.
متیو شانه ای بالا انداخت و تنها به پیست رقص رفت. ییبو به چینی گفت.
+جام راحته..
بیشتر خودش را سراند و روی صندلی چرمی دراز کشیدو سرش را روی ران جان گذاشت. از این پایین که نگاهش میکرد میتوانست خال زیر چانه ش را ببیند. نگاهش از چانه روی بازو و عضلات سینه ش که تیشرت مشکی نتوانسته بود کامل کاورشان کند لغزید.
+جان..
_چیه؟
+انقد باشگاه نرو. پاهات خیلی سفتن.
_خودتو جمع کن. کاناپه خونه ت که نیست تو یه مکان عمومیم.
پایش را تکان داد.
_بشین.
ییبو بیشتر سرش را به ران او فشرد.
+من انگلیسی بلد نیستم. چینی بگو!
جان نفس عمیقی کشید و به نوشیدن ویسکیش ادامه داد. ییبو که دید نقشه ش شکست خورده، نشست و باقی کوکتل آبیش را ارام ارام قورت داد.
گویا جان هرگز جمله ای به چینی نمیگفت.
چند دقیقه بعد به بار رفت برای اولین دفعه در طی هفته گذشته ییبو را تنها میگذاشت.

لیز خندید.
لیز: خدای من بلاخره ولت کرد. این مدت یه جوری بهت چسبیده انگار بادیگاردته!
ییبو ابرویی بالا انداخت.
+فکر میکردم با همه تازه واردا همینجوریه.
جوزف پوفی کرد.
جوزف : من نمیدونم تو سرش چی میگذره. ازم خیلی عصبانیه و اصلا نمیزاره حرف بزنم.. مگه تو خودت پات سر نخورد؟

+یعنی با تو حرف نمیزنه چون من افتادم تو استخر خونه ت؟ مسخره ست.. این قضیه قطعا به من ربطی نداره.
جوزف : دقیقا از همون روزی که اومدی با من اینجوری شده.
لیز : واستا ببینم... فکر کنم فهمیدم.
هر دو به لیز چشم دوختند . او پقی زد زیر خنده و وقتی توانست به خودش مسلط شود گفت.
لیز : حتما جان فکر میکنه تو و ییبو با هم خوابیدین! ما همون شب تو گروه میگفتیم تو حتما به ییبو تجاوز میکنی.
دوباره خندید و تقریبا سرخ شد.
لیز : وای جان شیائو یه احمق به تمام معناست!
جوزف و ییبو متعجب به یکدیگر نگاه کردند تا نهایتا ییبو لبهایش را تکان داد.
+عاممم خب.. اصلا به فرض منو جوزف باهم خوابیده باشیم.. چه ربطی به جان داره؟
لیز : تو از جان احمق تری! حتما روت کراش زده.
جوزف : نمیشههه .. من اول از ییبو خوشم اومد اگرم بخواد با کسی باشه باید با من رل بزنه!
لیز و جوزف مشغول بحث کودکانه ای شدند و ییبو به جان نگاه کرد که پشت بار نشسته و با دختری بلوند و جوان مشغول صحبت است.
+شیائوجان از من خوشش میاد؟
در دل پرسید و به فکر فرو رفت اگرچه به نتیجه ای نرسید. متیو برگشت و دوستانش پشت سرهم پیک هایشان را پر میکردند و نیم ساعت بعد هر سه مست بودند.
جان و آن دخترک هم بعد از رقص، دوباره نشسته و تقریبا در اغوش هم پچ پچ میکردند. ییبو واقعا حسادت میکرد!
وقتی طاقتش تمام شد در صدای موسیقی بلند و نور کم محیط ، روی صندلی پشت جان نشست. او غرق در صحبت ، اصلا متوجه حضورش نشد.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now