پارت 18 *

431 84 10
                                    

با قدم هایی بلند از اتاق جلسه خارج شد. سریع به پارکینگ رفت و یکی از ماشینهای شرکت را برداشت و بی هدف در خیابانها راند.
فکر میکرد رانندگی آرامش میکند ولی وقتی حتی ذره ای از اضطرابش کم نشد به سوی خانه راند. هنوز با والدینش زندگی میکرد و خانه شان یک ساختمان دوبلکس با حیاطی بزرگ بود.
در را گشود و در هال بزرگ والدینش را دید که روی ست سلطنتی مبل نشسته اند. با لحن لوسی گفت.
+سلااام مامان. سلااام بابا.
توقع داشت مادرش مثل همیشه برای در اغوش گرفتنش جلو بیاید پس کشان کشان خودش را به سمتشان کشاند و لبهایش آویزان شد.
+مامااان . ییبو خیلی گرسنشه..
آنها را همانطور یخ زده در جایشان دید.
+چیشده؟
پدرش با اخم سر بلند کرد.
×میپرسی چیشده؟ انقد رو داری که باز اومدی اینجا؟
چیزی در معده ییبو میجوشید. گیج تکرار کرد.
+چیشده؟
پدرش ایستاد و تقریبا فریاد زد.
×تو گی عوضی بیست و خرده ای سال با من زیر یه سقف زندگی کردی؟

ییبو شوکه شد. پدرش هرگز به او ناسزا نمیگفت! میدانست چقدر نسبت به همجنسگرایان گارد دارد پس در تمام زندگی گرایشش را از والدینش پنهان کرده بود ولی گویا اخبار به گوش آنها هم رسیده است.
سعی کرد جملاتش را مرتب کند.
+کی گفته من گیم؟ اگه منظورت اون شایعاته باید بگم داپنگ خودش دوست دختر داره.
خنده ی عصبی پدرش در هال پیچید. از میز تلفن پاکتی دراورد و جلوی پای ییبو پرت کرد. مادرش همانطور مجسمه گون شاهد ماجرا بود.
ییبو با دست و پایی که از استرس گزگز میکرد آن را برداشت.
در پاکت عکسهایی از ییبو به همراه سه پسر مختلف بود. سه پسری که ییبو در گذشته با آنها قرار میگذاشت. آب دهانش را قورت داد و گفت.
+با چارتا عکس بغل و دست همو گرفتن من شدم گی؟
پدرش غرید.
×تا کی میخوای دروغ بگی؟ من با یکیشون حرف زدم.. واقعا باعث خجالت منی. واقعا از خودم متنفرم که همچین پسری دارم..
ده دقیقه کامل به سرزنش های توهین امیز پدرش گذشت. او هرچه توانست پسر بیگناهش را زیر سوال برد . فرزندی که تا چندی پیش عزیزدردانه ش بود به یکباره تبدیل شد به "موجود نفرت انگیز" "باعث خجالت من" "بی لیاقت"
و ییبو در سکوت همه را شنید.
خودش را لایق شنیدن چنین چیزهایی میدانست... باید خیلی وقت پیش مورد سرزنش قرار میگرفت همان زمانی که برای اولین بار در هفده سالگی وارد رابطه جدی با یک مرد شد. تا همینجا هم خوب پنهان کاری کرده است.
وقتی فریادهای پدرش خاموش شد اهسته گفت.
+منو ببخشین.
از خانه خارج شد.
با نفس تنگی سینه ش را میفشرد و صورتش از تپش های تند و نامرتب قلبش سرخ شد.
پشت فرمان نشست و به راه افتاد . ولی بعد از چند دقیقه با تار شدن دیدش گوشه ای پارک کرد و پیشانی ش را به فرمان چسباند.

در کمتر از چهل و هشت ساعت ، از کسی که عاشقش بوده جدا شده ، با سهامداران جلسه ای داشته که حتی نمیداند باید چطور در این یکماه خودش را ثابت کند و با والدینش هم بحثش شده.
این ها برای یک انسان مستقل هم سخت بود چه برسد به ییبو که عادت داشت نازش کشیده شود و مشکلات برایش هموار باشد.
از شدت استرس نفسهایی کوتاه میکشید.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now