پارت 7

366 96 23
                                    


+نمیخوام.
_برات شام پختم.
ییبو با تعجب چرخید. او الان به چینی گفت برایش شام پخته است؟
تقریبا دوید و جلویش ایستاد.
+الان چی گفتی؟
_گفتم خودم برات شام پختم.
اولین بار بود که در پاسخ به جملات چینی ییبو او هم به همان زبان صحبت میکرد. ییبو فراموش کرد چندساعت اشک ریخته و اجداد این مرد را به هزاران فحش مختلف مزین کرده . با خوشحالی فریاد زد.
+بالاخررره ! باورم نمیییشه! چقد صدات موقع چینی حرف زدن قشنگه! وای گااد مطمئنم لهجه پکنی ت خیلی خفنهههه ! بگو.. بازم بگووو...
جان از ذوق او پوزخندی زد و دستش را کشید و به سمت میز اشپزخانه کشاند. بوی برنج و خوراک در بینی ییبو پیچید و خودش تا اشپزخانه دوان دوان رفت.
+برنج! وای باورم نمیشه.. صدساله نخووردم!
مودبانه پشت میز نشست و منتظر میزبان ماند. جان روبرویش نشست و برایش در بشقاب برنج کشید.
_ولی من یادمه هفته پیش برات غذای اسیایی خریدم.
ییبو دلش میخواست جان را مجبور کند تا صبح برایش چینی حرف بزند! چطور یک ادم میتواند چنین صدای گرمی داشته باشد و با این ادا و ناز و لهجه پایتخت نشین ها کارکترها را تلفظ کند؟؟

وقتی جان دید پسرک به او زل زده پرسید.
_واقعا گرسنه ت نیست؟ نمیخوری؟
+چرا اه دارم از گشنگی می میرم.
از خوراک و برنج با قاشق خورد. بیشتر از معمول تند بود و باعث شد گردن و گونه هایش سرخ شود. با اینحال شستش را بلند کرد.
+خیلی خوشمزه ست. تو اشپز خوبی هستی!
جان لبخندی از اسودگی زد.
_سعی کردم زیاد تندش نکنم. چون من اهل چونگ چینگم و خب جنوبیا غذای تند میخورن.
+واقعا؟ پس چرا پکن زندگی میکردی؟
_بخاطر شغل بابام از ده سالگی رفتیم اونجا.
+اه شیائوجان دروغگو! تو به من گفتی بیست سال پکن بودی.

_هاها پیش میاد دیگه.. تو اهل کجایی؟
ییبو بعد نوشیدن نیمی از کوکا سوزش کمتری روی زبانش احساس میکرد.
+من درواقع اهل لویانگم. ولی از وقتی یادمه شانگهای زندگی کردیم.

_هممم
تا پایان شام هیچکدام حرفی نزدند. ییبو شکمش را مالید.
+فاک انقد خوردم شکمم اومده بیرون.
جان با بدجنسی گفت.
_تو غذا اسپرم بوده. حامله شدی!
+اییی حالمو بهم نزن..
جان خندید و دستانش را در هم قفل کرد.
_ییبو .. بنظرم لازمه باهم حرف بزنیم.
توله شیر مو قهوه ای صاف نشست.
+چرا باز زبونت عوض شد؟ نمیشه بازم..
_نه.
انقدر قاطعانه نفی کرد که ییبو اصرار نکند. جان بعد از اندکی تفکر گفت.
_در مورد تامی.. منو و اون خیلی وقته همو میشناسیم فکر کنم پنج سالی میشه. با اکسم کات کرده بودم و رابطه خیلی بدی بود. پر از ضربه روانی و آبرو ریزی و .. پفف نمیخوام حتی یادم بیاد .
+خب؟
_تو رستورانی که تامی کار میکرد غذا خوردم و بی دلیل نشستیم برای هم تعریف کردیم اوضاعمون چطوره. اون زیر قسطای وام پدرش بود و حال خواهرشم اصلا خوب نبود. باید زود جراحی میشد ولی پول نداشتنو خلاصه .. اون موقع باهم صمیمی شدیم. الان برای خودش رستوران زده و وضعش خوبه ولی هنوزم خیلی ضعیف و شکننده ست.
+چرا اینارو بهم میگی؟
_چون پرسیدی ازش خوشم میاد یا نه.
ییبو داستان عشق و عاشقی را فراموش کرده بود. دوباره عصبانی شد.
+دوسش داری؟؟
جان حس کرد موهای ییبو از خشم پف کردند .
_اره دوسش دارم.
دنیا دور سر ییبو چرخید.
_دوسش دارم چون تمام این سالها کنار هم بودیم و مشکلاتمونو حل کردیم. چون مثل یه داداش کوچولو نیاز به مراقبت داره.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now