part 1

506 76 24
                                    

سرم رو محکم گرفتم
این چه درد وحشتناکی بود که باعث می‌شد حتی چشمام تار ببینه
ذهنم بهم ریخته نمیدونم کجام نمیدونم چیشده بود
" تمرکز کن"
سعی کردم اول بلند شم و ببینم کجام اما حالا تمام تنم از درد بهم میپیچید.
میخواستم داد بزنم ولی حتی گلوم خشک بود و صدام در نمیومد
نفس عمیق می‌کشیدم تا شاید درد کمتر شه
یه حالتی دارم که انگار یکی تا میتونسته منو زده و بعد انداخته یجای تاریک و رفته
"شت چرا اینجا انقد تاریکه"
تازه فهمیدم مشکل چشمام نبود و نور کم اینجا نمیزاره درست ترمون چیزی رو ببینی
سعی میکنم دستمو تکون بدم بلاخره یا یه نیروی کمی بلند میشم
از درد صورتمو جمع میکنم
"این چه جهنمیه نکنه مردم"
حس میکنم بوی بدی میاد
انگار بوی.. بوی سوختگی کیکه اما چیزی از بوی شیرینیش حس نمیشه
نمی‌فهمم کی بلند شدم. مشخصه یه ذره جون توی بدنم مونده
یکم اطرافم رو نگاه میکنم
"آره.. آره اینجا.. انگار انباریه"

+خانم مانالیا خونه هستین؟ شیر تازه اوردم براتون زود باشین
_اوه آقای باحم خوش امدین! خیلی ازتون ممنونم شما همیشه به موقع میرسین

با صدای چند نفر از جام پریدم سرم محکم به تیزی زنگوله ای خورد و ناله بلندی کردم
/اااای فاک سرم

+این صدای چی بود کسی تو انباریه؟
_وای خدای من. نه نمیدونم. سایمون امروز رفته به پیتل من تنهام خونه
+پس وایستین. نترسین اصلا نترسین من میرم خودم براتون بشکه میارم شما فقط مراقب گاری من باشین اره خیلی ممنونم

صدای پا شنیدم. نمیدونستم چیکار کنم. من حتی نمیدونم کجام و کیم. نمیدونم چجوری به اینجا رسیدم. انگار تازه احساس ترس میکردم تا رفتم قایم شم در انباری باز شد

+هی! تو کی هستی خانم مانالیا این کیه تو انباریتون؟؟!!

همه این اتفاق ها فقط کمتر از پنج دقیقه افتاده بود و من بابت هرکدومش گیج بودم حتی وقتی با توان و شجاعتی که نمیدونم از کجا اومده بود، طرفو هل دادم و فرار کردم تا میتونستم میدوییدم متوجه هیچی نبودم حتی اطرافم رو نگاه نکردم
این چه کاری بود من کردم اونم وقتی ذهنم درست کار نمیکنه و هیچ ایده ندارم چقد بدبختم
"تو همیشه همینقدر احمق بودی لویی"
/شت شت شت فاک ارههه اسمم لوییه
وای باورم نمیشه اسممو یادم اومد اصلا نمیدونم چجوری ولی مهم نیس مهم اینه من لوییم
_آهای دزد وایستا فرار نکن کاریت نداریم وایستااا

اون خانمی که حتی قیافشو درست ترمون ندیدم از فاصله خیلی دوری داد میزد
انگار خیلی ازشون فاصله داشتم
اما
اصلا دارم کجا میرم؟ اینجا یه جنگله خیلی بزرگه با یه جاده باریک وسطش
گیج به اطراف نگاه میکردم که
بوم
یه چیزی محکم بهم برخورد کرد
انقد سفت و پر قدرت بود
که دو متر پرتاب شدم و محکم خوردم به تنه درخت
و بعد تاریکی...

*لویی میدونی خیلی دوستت دارم؟ من فقط نگرانتم*
*لویی منو ببخش من میدونم تو از پسش بر میای*
*امیدوارم هیچوقت منو فراموش نکنی*

از جام پریدم. اما یهویی. اون.. اون صدای کی بود؟
خبری از تن درد و سردرد نبود انگار حالم خیلی بهتر شده بود
_اوه بلاخره بیدار شد سلام
پریدم از جام نزدیک بود از ترس برینم به خودم.. وادافاک
_آخ معذرت میخوام با اینکه دو روزه تمام اینجام بازم انگار ترسوندمت
پیرزن پیری پشت من روی صندلی چوبی نشسته بود
پیر بود ولی انگار سرحال بنظر می‌رسید
/شما کی هستین؟
"وادافاک مرد این چی بود از دهنت پرید الان؟" انگار از حرف خودم ترسیدم.
_اوه لویی دارلینگ اروم باش. به اندازه کافی وقت داریم حرف بزنیم. اول باید سعی کنی ذهنت رو آروم کنی. البته من بهت حق میدم نگران و آشفته باشی واسه همین غذا میارم برات و میرم تا یکم تنها باشی خب؟
اصلا نفهمیدم چی میگفت فقط.. اون اسم منو میدونست؟
ساکت بودم تا اینکه سمت در رفت
_من پروفسور واندر هستم معلم بخش یک خوشبختم عزیزم
نگاهش میکردم تا اینکه رفت و در بست
و قفلش کرد!
پریدم سمت در
/نه نه نه نههه.. باز کن باید بهم جواب بدیی!.. اسم منو از کجا میدونی؟؟ باز کن میگم..
محکم به در میزدم ولی صدای هیچکی نمیومد حتی اون پیرزنه زشت واندا واندر هر کوفتی
عصبی بودم دستام میلرزید
انگار که با یکی تازه آشنا بشم
از رفتارای خودم هی تعجب میکردم
این همه عصبانیت واقعا از کجا بود؟

نمیدونم چند ساعت بود روی تخت اون اتاق کوفتی دراز کشیده بودم
در و دیوار همه اتاق از قدیمی بودن پوسیده بود. یه پنجره داشت اما معلوم بود هم از بیرون هم داخل راهش بستس
مگه پیرزنه نگفت غذا میاره
احتمالا دروغ میگفت
این مدت خیلی درگیر بودم به هرچی فکر میکردم اما هیچی یادم نمیومد
دو تا از مهمترین چیزایی که ذهنمو مشغول کرده بود
"صدای اون خانم وقتی بیهوش بودم.. مال کی بود؟ چرا یجور عجیبی حرف می‌زد؟.."
و یکی دیگه اینکه
"اون لحظه فرار چی بود محکم بهم برخورد کرد؟"

قطعا جواب اولی رو نمیدونم چون هردفعه سعی می‌کردم روی حرفش و صداش تمرکز کنم سرم تیر می‌کشید و نفسم میبرید
اما جواب دومی
حتی نمیتونم بگم مطمئن نیستم...
چون ثانیه آخر دیدمش
اون واقعا یه گرگ بود.

......
خب سلام
نمیدونم چی بگم
ولی همینجوری یه چی به ذهنم رسید نوشتم
اگه ویو نگرفت عیبی نداره ولی امیدوارم خوشتون بیاد
بوس تا بعد

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now