Part 11

125 43 28
                                    

ساعت ها دوییده بود.. میدونست هروقت بخواد میتونه تبدیل بشه.. ولی تصمیم داشت اول خودشو به کلبه برسونه
دم دمای صبح بود.. هوا بیشتر از هروقت دیگه ای مه داشت..
خیلی آسیب ندیده بود.. فقط قسمتایی از دستاش خراش برداشته بودن..

وقتی بلاخره به کلبه رسید پشت درخت ها تبدیل شد.. سریع از روی نرده پارچه ای برداشت و دور خودش پیچید و به داخل کلبه رفت.. موهاش از سرما یخ زده بود و خیلی کثیف و خاکی بنظر می‌رسید..

فکر میکرد لویی طبقه بالا خوابیده اما همینکه سمت نردبون رفت لویی رو روی صندلی دید که نشسته خوابش برده بود..
لبخندی زد و پتویی از توی کمد گرفت و روش داد.. خیلی آروم سرشو نزدیک برد و بوسه ای روی موهاش زد..

وقتی دوش گرفت دستاشو پانسمان کرد و آروم پیش لویی رفت..
احتمالا نمیدونست این کلبه خونه دوم هریه وگرنه میرفت و بالا می‌خوابید..
~لویی؟.. لو؟.. بیا بریم بالا اینجا گردنت درد میگیره..

لویی آروم غر‌غر کرد و بعد از بلند کردن سرش آهی از روی درد کشید..
/آخ گردنم.. هری؟ کی اومدی؟ ساعت چنده؟
~هی لاو.. ساعت نزدیک چهارصبحه.. بیا بریم بالا روی تخت بخواب..

لویی خواب آلود بلند شد و با کمک هری از نردبون بالا رفت..
بعد اینکه روی تشک نشست برگشت و گفت
/تو هم اینجا میخوابی؟
~اگه تو سختته پایین میخوابم

لویی لحظه ای ساکت موند و داشت فکر میکرد چه جوابی بده...
/اون پایین نمیشه خوابید بیا بالا

هری لبخندی زد و پشت لویی رو تشک رفت
این طبقه سقف کوتاهی داشت و فقط یه تشک اونجا جا می‌گرفت..
/اینجا مگه تخت خواب الکس نیست؟.. شاید دوست نداشته باشه ما روش بخوابیم..
هری نیشخندی زد و گفت
~نه بیب اینجا برا منه.. الکس یه جای دیگه زندگی میکنه.. بعدم ما واقعا که با هم نخوابیدیم؟!

لویی زیر پتو دراز کشید و خودشو یه گوشه جمع کرد و با صدای خفه ای گفت
/فوک یو..
هری خندید و به پشت لویی خیره شد.. چند دقیقه گذشت و فکر کرد که اون خوابیده اما لویی غلتی زد و صورتشو روبه روی هری قرار داد..
/امشب نگرانت بودم.. خیلی بدجور آسیب دیده بودی..

هری به چشمای آبیش خیره شد و آروم پشت انگشتشو روی صورت لویی کشید..
~ولی نمیتونی حدس بزنی چقد امشب بابت کاری که کردی سوپرایز شدم.. تمام اون دردی که داشتم از بین رفت..

لویی از روی خجالت لباشو جمع کرد و سرشو روی شونه های هری گذاشت
/خوشحالم که حالت خوبه..
هری بوسه ای روی پیشونیش زد و هردو با گرمای بینشون خوابشون برد

_________________________

صبح با نور خورشید روی صورتم بیدار شدم.. وقتی تکون خوردم دست یکی رو دور کمرم حس کردم و زمان برد متوجه بشم کیه..
"هری از پشت بغلم کرده بود"
آروم دستشو بلند کردم.. یه تکونی به خودش داد اما بیدار نشد.. موهاش هنوز نم داشت.. یه تیکه که رو صورتش افتاده بود رو یواش کنار زدم..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now