⭐
*لویی لطفا.. من حس خوبی به این وضعیت ندارم..*
*چرا متوجه نیستی من مطمئنم اون کسیه که این بلاها رو سر ما اورده فقط نمیتونم ثابت کنم!*
*باشه میدونم اما..*
*اما چی؟*
*من.. من میترسم که یه روزی از دستت بدم*_چشمامو به آرومی باز کردم.. دور تا دورم پرده سفید بود.. یکم زمان برد که متوجه بشم کجام
"بیمارستان"
بشدت بوی بدی میومد.. بوی انواع دارو ها و گیاه های مختلف که باهم قاطی شده بودن.
کنار تختی که من روش دراز کشیده بودم، پر از کاسه با مایع های سبز و پودر رنگی بود../ببخشید کسی هست؟..
به خاطر پرده نتونستم کسی رو ببینم اما صدای چند نفر از توی اتاق میومدخانمی با شنل سفید و پیراهن آبی پرده رو کنار داد. احتمالا باید پرستار یا دکتر باشه..
_بلاخره بهوش اومدی.. من میلی باکز هستم دکتر درمانگاه پیتل... حالت چطوره؟ همه رو نگران کردی پسر!
/خوبم الان ممنون.. واقعا؟ کی رو نگران کردم؟ مراسم به خاطر من که بهم نریخت؟؟
_هی آروم باش. نه بابا من نبودم اونجا ولی از سر و صداها فهمیدم جشن هنوز ادامه داشته.. هم دوستت نگرانت بود هم پروفسور واندر. اتفاقا بهت سر زدن. منم به دوستت گفتم بهوش اومدی بهش خبر میدم.. راستی مادرت هم اینجاست هنوز نفهمیده بهوش اومدی. خیلی وقت نداره باید بره خونه ولی قبلش گفت حتما باید تو رو ببینه..دوست؟ آها احتمالا سایمون رو میگفت.. من فعلا جز اون دوست دیگه ای نداشتم.. دکتر باکز همونجور که ظرفای دارو رو مرتب میکرد ادامه داد
_الان برمیگردم. یه وقت بلند نشو باشه؟
سری تکون دادم.. وقتی رفت بعد چند دقیقه بعد پرده تکون خورد و مادرم پیشم اومد.
سعی کردم حالت چهرهمو نرمال نشون بدم تا فکر نکنه حالم بده و کلی گریه کنه. ولی متاسفانه موفق نشدم چون همونجور که اشک میریخت گفت
_آخ پسر زیبای من.. نمیدونی.. نمیدونی قلبم چجور درد گرفت وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم.. وای همش.. تقصیر منه..هرچی میگذشت گریه هاش شدیدتر میشد تا جایی که سریع گفتم
/مامان نیاز نیست نگران باشی تروخدا گریه نکن.. ببین من خوبم.. احتمالا ضعف کردم وگرنه چیزیم نیست..
_اوه لویی.. منو ببخش.. نتونستم خوب ازت مراقبت کنم.. اگه مراقبت بودم هیچکدوم از این بلاها سرت نمیومد..درسته حرفاش منظور خاصی نداشتن اما نمیدونم چرا حس کردم قبلا اینا رو شنیدم.. توی همین فکرا بودم که باز پرده کنار رفت.. یه نماینده بود که سمتمون اومد..
+خانم یولاندا تاملینسون؟
_بله خودممتازه دقت کردم که تا حالا اسمشو نپرسیده بودم..
+باید با ما بیاین بیرون.. دستور داده شده تا شما زودتر پیتل رو ترک کنید
_باشه باشه الان میام.
YOU ARE READING
PITTEL •L.S•
Fanfiction"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دانش آموز یکی از مدارس ماورالطبیعی جهانه که هری استایلز مدیر اونجاست.. لویی هیچکس رو به یاد نمیاره تا اینکه اولین روز با دیدن هری یه اتفاقی بر...