Part 12

121 43 23
                                    

زودتر از چیزی که فکر میکردم روزها گذشتن.. درسامون کم‌کم سختتر میشدن و حجم امتحانامون روز به روز بیشتر می‌شد..
به خاطر درگیر بودنم این اواخر خیلی نتونستم هری رو ببینم.. جز یه بار اونم دم در مدرسه وقتی با عجله داشت جایی میرفت... اون لحظه حواسش به من نبود و فقط چند ثانیه چشم تو چشم شدیم...

باید اعتراف کنم که دلم براش تنگ شده.. نیاز داشتم کنارش باشم و یکم با هم حرف بزنیم.. هرشب وقتی با آدام برمیگشت از پنجره نگاش میکردم.. ولی به خاطر آدام نمیتونستم برم تو راهرو و حالشو بپرسم..

هنوز به کتابخونه میرفتم و کلی کتاب میخوندم.. مطالب زیادی راجب انواع طلسم ها و دنیای جادوگری یاد گرفتم..

امروز آخرین روز کلاسامون بود و یه هفته حدودا تعطيل بودیم.. ‌خیلی برای رفتن به خونه استرس داشتم... نمیدونم چرا دلم نمیخواد به اونجا برگردم.. حس میکنم از وقتی بابام پیشمون نیست اون خونه حس و حال قدیم رو نداره.. ایکاش حداقل مامان خیلی بهم گیر نده.. هردفعه میبینمش عذاب وجدان دارم.. حتی یادم رفت این مدت بهش زنگ بزنم..

ولی جدا از اون به شدت هیجان دارم که مامان زین رو ببینم.. کنجکاوم بدونم راجب چی میخواد باهام صحبت کنه.. این چند وقت بارها از زین پرسیدم و بلاخره مجبور شد بگه موضوع مربوط به خانوادمه و نیازی نیست نگران باشم..

با هم برنامه چیدیم که زین یک روز بعد از تعطیلات بیاد دنبالم..
سایمون حالش بهتر شده بود و گیر داد که اونم با ما بیاد.. زین چند بار غیرمستقیم اشاره میکرد که نیازی نیست اما سایمون قبول نمی‌کرد.. میگفت نمیخواد منو تنها بزاره..

البته این بخش ماجرا که سوفیا هم با اصرار سایمون قراره بیاد رو به زین نگفتیم.. مطمئنم اگه بفهمه با هممون قهر میکنه..

وقتی به خوابگاه رسیدیم با اینکه از خستگی داشتیم بیهوش میشدیم اما وسایل و چمدونامونو بستیم و دیروقت خوابیدیم..

هوا بعد اون روز دوباره سرد شده بود.. بارون بی وقفه می‌بارید و رفت و آمد هارو سخت‌تر میکرد.. قرار بود خانواده‌ها بیان دنبالمون و من بعد اینکه فهمیدم مادرم نمیتونه رانندگی کنه تصمیم گرفتم با خانواده سایمون برگردم..

صبح زود بعد از خدافظی با زین، کنار سایمون دم در ایستاده بودیم.. بلاخره بعد یه ساعت ماشین قدیمی‌ای سمتمون اومد
+بلاخره پدر عزیزم رسید..
یه آقایی که کلاهی به سر داشت از ماشین پیاده شد و با لبخند سمت سایمون اومد..
+پسرم خوشحالم میبینمت!

بعد از یه بغل محکم سمت من اومدن و سایمون منو معرفي کرد
/خوشبختم آقای هاروی..
+منم همینطور .. سایمون خیلی ازت تعریف میکنه.. دوست داشتم زودتر ببینمت!

لبخندی زدم و بعد از جابه‌جا کردن وسایل سوار ماشین شدیم..
بعد حدودا نیم ساعت به ورودی دهکده ی پیتل رسیدیم.. سرمو بردم جلو و گفتم
/پس اینجا دهکده ای هست که راجبش میگفتین؟ خیلی باحاله!

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now