Part 10

130 45 43
                                    

وقتی رفتم داخل کسی تو اتاق نبود.. هری رو صدا زدم و قسمت پشتی اتاقشو نگاه کردم اما اونجا هم خبری نبود..
همینکه میخواستم برم بیرون صدای پا شنیدم و بعد صدای کیلیا..
/وای فاک دارن میام این سمتی!

در عرض چند ثانیه تصمیم گرفتم برم توی کمد و قایم بشم.. یه سری لباس ها و کت های هری اینجا آویزون بود و بینشون بزور خودمو جا کردم..
متأسفانه کمدش چوبی بود و اگه ذره تکون میخوردم صدا میداد.. از لای سوراخهای در کمد بزور بیرون رو نگاه میکردم که در باز شد و کیلیا و هری اومدن داخل...

هری اطرافش رو نگاه کرد.. خیلی کلافه بود و موهای بلندش ژولیده بنظر میرسید
_هری چرا به حرفم گوش نمیدی؟؟ من مادرتم هرچی میگم باید بگی چشم! فهمیدی یا نه؟

شوکه شدم.. کیلیا عصبی بود و سر هری داد میزد
_وقتی میگم باید بیشتر تمرین کنی میگی چشم! هیچ بهونه هم ازت نشنوم! کل روز رو حق نداری تو اتاقت بشینی. اونقدر کار سرت نریخته که همش اینجایی! من برات معلم خصوصی گرفتم تا زودتر از بچه های دیگه جلو بزنی! الان نزدیک چهارساله اومدی پیتل ولی هنوزم نمیتونی درست ترمون قدرتو نشون بدی!

~بسه! چرا نمیفهمی من بیست سالم بیشتر نیست؟؟ اون چیزی که تو از من میخوای زمان میبره مامان!.. چه اصراری به این موضوع داری واقعا؟؟ من نمیتونم اون چیزی بشم که تو ازم انتظار داری! حتی اگه بتونم هم نمیخوام! برام مهم نیست دیگه.. هرکاری میخوای بکن.. من مدیر این مدرسه‌ام وظیفه ام محافظت و مدیریت پیتله همینجوری که بابام بهم گفت! اگه خیلی دلت پسر قدرتمند میخواد برای آدام معلم خصوصی بگیر.. هرچند که براش زیادیه..

کیلیا محکم زد زیر گوش هری و من از ترس هینی کشیدم..

_حرف دهنتو بفهم نمک نشناس! حیف اون همه تلاشی که هرروز و هرشب برای توی لعنتی کردم.. این جواب همه زحمات منه؟ سر من داد میزنی؟ حقته به خاک سیاه بکشونمت و به غلط کردن بیفتی!
دیگه اون پدرت کنارت نیست که مراقبت باشه.. از همون اول وظیفه بزرگ کردنت با من بود نه اون! هرچقدر هم بزرگ بشی وقتی من بهت میگم یکاری باید بکنی بدون چون و چرا انجامش میدی فهمیدی؟؟! دیگه نبینم کلاساتو بپیچونی.. شده تا نصفه شب بیدار بمونی باید تمرین کنی..

هری برگشت و دستاشو به میز تکیه داد و چشمامو بست.. چند تا نفس عمیق کشید و سعی داشت خودشو آروم کنه..
کیلیا یکم شراب برای خودش ریخت و بعد از دو دقیقه سکوت گفت

_من از فردا برای چند تا کار اداری به شهر میرم.. یه سری بار و محموله هست باید ببینم.. از اون سمت میرم خونه.. آخر ماه باید بیای خونه.. اوکی؟
هری هیچ جوابی نداد و هنوز چشماشو بسته بود..

_برای جشن بالماسکه اون دختره لوسی ویلسون رو دعوت کن.. لباست رو دادم خیاط بدوزه.. خودت خوب میدونی شب مهمیه همه هم حضور دارن.. پس همونجوری که من میخوام حاضر میشی!

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now