Part 20

102 36 56
                                    





نزدیک یه هفته گذشته
"یک فاکینگ هفتهههه"
دارم روانی میشم از تنهایی از این خونه..
بعضی اوقات حس میکنم سکوت خونه مثل هیولا منو میبلعه... هیچی هم نیست که خودمو باهاش سرگرم کنم.. حتی خیلی کم میتونم از جادوم استفاده کنم و این مدت تمرین کردنم هیچ فایده ای نداشت..

بیشتر از هرچی خیلی خیلی دلم برای هری تنگ شده.. لعنت به کیلیا.. ازش متنفرم.. از اونجایی که هری تا الان پیداش نشده بود و مثل اون خیالاتی که داشتم نجاتم نداده بود معلومه که کیلیا بهش فشار اورده.. ایکاش می‌دونستم که حالش خوبه یا نه..

کل خونه رو زیر و رو کرده بودم.. جز آشپزی (که خیلیم توش افتضاحم درحدی که سر یه خیار پوست کردن دستمو بریدم) و آهنگ گوش دادن (اونم جز سه تا آهنگ تکراری هیچی ندارم) و کتاب خوندن کار دیگه‌ای ندارم بکنم..

البته هرروز یه دونفر میان که یکیش راننده اس و یکی دیگه یه سرپرسته که برام غذا میارن.. یه شب درمیون هم تامی و دوستش میان که مجبورم میکنن برم توی اتاق بخوابم و درو قفل میکنن..

یه چند بار باهاشون سر این وضعيت بحث کردم... حتی یه بار دعوا هم افتاده بودیم...‌ تا اینکه تصمیم گرفتن برام تلویزیون بیارن که واقعا هیچ تاثیری روی من نداشت...

یه حسی بهم میگفت کیلیا اجازه میده که برای جشن برگردم.. چون سرپرست هایی که میومدن خیلی غیرمستقیم راجب برگشتنم تو روز جشن بهم میگفتن.. من خودم به قدری دلم میخواست که دائم روز شماری میکردم.. اگه فقط برمیگشتم و اون شب هری رو سوپرایز میکردم عالی می‌شد.... فقط یک هفته مونده بود تا تحمل کنم و همه چی تموم بشه...

الانم مثل همیشه روی مبل لم داده بودم یکی دیگه از کتابای این کتابخونه که هیچ ایده ای ندارم برای کی بود رو میخوندم.. ساعت نزدیک چهار بود و چیزی نمونده تا سرپرست بیاد.. همیشه راننده ای که اونا رو میرسوند مجبورشون میکرد با پارچه چشماشونو ببندن تا مسیر رو یاد نگیرن..

وقتی صدای کلید رو شنیدم از جام بلند نشدم.. در خونه باز شد و همون لحظه گفتم
/امروز به شدت بی‌حوصله‌ام امیدوارم با خودت یه چیزی آورده باشی و سوپرایزم کنی..

وقتی دیدم که کسی حرف نمیزنه اخمی کردم و به حالت نیمه نشسته سرمو به سمت در برگردوندم..

+سلام لویی!

هولی شت باورم نمیشه!



______________________________




_انقد این چند وقت به خاطر این ماجرا ذهنم درگیره که توی همه درسام نمره ام پایین اومده.‌.. امروز دیگه استادمون بهم اخطار داد.. اوف چرا فقط نمیتونم فراموشش کنم؟..

+عشقم نمیشه فراموش کرد که.. من کلا همینجوری دو تا کلمه هم درس نمیخوندم الان که کلا نمیخونم.. منم دائم ذهنم سمت لوییه..

PITTEL •L.S•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin