Part 16

117 36 48
                                    



وقتی به سمت پیتل میرفتن سوفیا چند باری حالش بد شد.. سایمون بارها بغلش کرد و بهش دلداری داد اما ههمون مثل اون نمیتونستیم به این فکر کنیم وقتی برسیم اونجا قراره چه خبر تلخی بشنویم..

راه رفتن توی برف واقعا سخت بود.. سوفیا از اونجایی که بیشتر طلسم های جادوگری رو میدونست به کمکش خیلی از مسیرایی که با برف بسته شده بودن رو تونستیم رد بشیم...

وقتی به پیتل رسیدیم بدون معطلی به طبقه سوم که اتاق واندر اونجا بود رفتیم.. دم در اتاق به شدت شلوغ بود و خیلی از استادان و سرپرست ها توی سالن جمع شده بودن...

با دیدن اون حجم از جمعیت سوفیا فشارش افتاد و با زانو روی زمین نشست... با دیدنش منو سایمون خیلی ترسیدیم.. سریع کمکش کردیم تا بلند بشه..

هری همون لحظه خودشو جلو کشید و به سرپرستا دستور داد تا هرچی سریعتر اینجا رو خلوت کنن..

توی اون هرج‌ ومرج چشمم به زین خورد که با دکتر باکز حرف می‌زد.. خودمو به اونا رسوندم و به قیافه ناراحت دکتر نگاهی انداختم..

/دکتر.... پروفسور... پروفسور واندر... مرده؟

دکتر باکز با حرف من به گریه افتاد و وقتی زین دلداریش می‌داد به سختی گفت
_نه هنوز... اون صبر کرد تا شما رو ببینه.. اون باید با تو و سوفیا و اون پسره سایمون حرف بزنه..

بعد گفتن این حرف به کمک زین از اونجا دور شد.. صدای گریه چند نفر میومد.. هنوز هری نتونسته بود به خوبی همه رو پایین بفرسته...

البته خب پروفسور واندر چندین ساله که مدیر اینجا بوده.. اون بیشتر از هرکسی بین مردم محبوب بود...

از پشت یکی منو کنار داد و همینکه برگشتم ببینم کی بود سوفیا گریه کنان از کنارم رد شد و با خواهش و التماس از سرپرستهایی که جلوی در اتاق بودن میخواست که کنار برن تا اون پروفسور رو ببینه...

هرچی سوفیا بیشتر التماس میکرد اونا بیشتر مقاومت میکردن و بهش اجازه نمیدادن.. منو سایمون هم سعی میکردیم تا سوفیا رو عقب بکشیم..

توی درگیری که داشتیم در اتاق باز شد و یه آقایی نسبتا قد کوتاه با عینک دایره ای روی نوک بینیش بیرون اومد و با عصبانیت داد زد

+بس کنین! چخبرتونه انقد سروصدا راه انداختین! این پیرزن باید توی سکوت استراحت کنه!

سوفیا از شوک زیاد سرجاش ایستاد و ساکت شد.. اون آقایی که ظاهرا دکتر بود هنوز آثار عصبانیت توی چهرش رفع نشده بود که گفت

+شما اون سه تا دانش آموز هستید؟ سوفیا واندر.. سایمون..
_بله.. بله آقا! من نوه پروفسورم تو رو خدا بزارین ببینمش!

اون مرد با بی‌حوصلگی پوفی کرد و گفت
+ خیلی خب! خودم قرار بود بهتون بگم که برید داخل!!.. نیاز نیست انقدر شلوغش کنید!..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now