Part 13

113 39 41
                                    


وقتی به خونه رسیدیم زین روی پله ها نشسته بود.. با دیدن ما از جاش بلند شد و سمتمون اومد..
+سلام.. کجا بودی؟ دیدم خونه نیستی نگران شدم..
/هی ببخشید باید بهت خبر میدادم.. رفته بودم یه سر به مقبره خانوادگیمون بزنم..

زین بی توجه به مامانم از کنارش رد شد و اومد بغلم کرد.. کنار گوشم گفت
+این که اذیتت نکرد؟
/این؟ این کیه؟
+هیچی ولش کن.‌. زود باش برو وسایلتو جمع کن من بیرون منتظرت میمونم..
/یخ میکنی بیا داخل!
+نمیخواد تو برو سریعتر بیا..

سرمو تکون دادم و به سمت خونه رفتم.. هرچی تو اتاقم نیاز داشتم تو چمدون ریختم.. کلیف فهمیده بود من میخوام برم و هی دور و برم بپر بپر میکرد..
همونجوری که مشغول بودم مامان در زد ..
_پسرم میتونم بیام؟
/آره مامان بیا.. چیزی شده؟
_نه راستش نمیدونم چجوری بگم.. نمیخوام دخالت کنم ولی تو خانواده دوستتو میشناسی؟ میشه اعتماد کرد بهشون؟

حقیقتا نمیدونستم چه جوابی بدم.. مجبور بودم بگم آره ولی درواقع هیچوقت هیچکدوم از اعضای خانوادشو حتی یه بارم ندیده بودم..

/آره.. نگران نباش.. زین هم اتاقیمه بهت که گفته بودم..
مامان بیشتر از این چیزی نگفت و همینکه میخواست بره بلند شدم و پیشش رفتم..
/یه سوال ازت بپرسم؟.. درواقع خیلی وقته میخواستم بگم ولی یادم میرفت.. تو میدونی اون روزی که من توی انباری بیهوش پیدا شدم قبلش کجا بودم؟

قشنگ معلوم بود که یکمی هول کرده.. سریع خودشو با یه چیزی سرگرم کرد تا بهم نگاه نکنه..
چشمامو ریز کردم و منتظر بودم جواب بده...

/مامان؟ چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
_ام... نه عزیزم.. من.. من چیزی نمیدونم.. حقیقتا یادمه روز قبلش باهم یه بحثی داشتیم و تو رفتی بیرون.. بعدم که وسط ناکجاآباد اون اتفاق برات افتاد..

مامان خیلی با اطمینان حرفشو زد و سرشو پایین انداخت..
_من از نگرانی اون روز مردم.. همش تقصیر من بود.. اگه باهات دعوا نمیکردم تو هیچوقت حاضر نبودی از خونه بیرون بری.. دو روز تمام خبری ازت نبود.. من.. واقعا خودمو.. نمیبخشم..

خیلی نگذشت که دوباره گریه افتاد.. سریع روی تخت نشست و دستاشو روی صورتش گذاشت..
لباسای رو دستمو روی چمدون انداختم.. با اینکه خیلی وقت نداشتم کنارش نشستم تا دلداریش بدم..
/مامان.. به من گوش کن.. تو نمیدونستی که قراره اون اتفاق بیفته.. منم که خداروشکر حالم خوبه.. پس گریه برای چیه؟
_ببخشید.. دیگه گریه نمیکنم.. زود باش دوستت معطل میشه..

وقتی مامان رفت یواشکی جعبه رو به سختی توی وسایلم جا دادم.. فکرم دائم پیش اون بود ایکاش تنهاش نمیزاشتم..

موقع خدافظی زین اصلا جلو نیومد.. نمیدونم چرا رفتارش انقد با مامانم بده.. کلا یک کلمه هم حرف نزد.. حتی وقتی که مامان اومد بهش بگه مراقب خودمون باشیم بزور سرشو تکون داد.. بابت این رفتارش یکمی ازش دلخور شدم..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now