Part 8

103 41 25
                                    


/فاک سایمون خیلی محکم زدی! اگه چیزیش شده باشه چی؟!

سایمون با ترس نزدیک زین شد و آروم بدنشو چرخوند..
+نه خداروشکر زنده اس.. چیکار کنم خب؟ تو این چوب رو دادی دستم گفتی از پشت بزنش!..

از در بیرون رفتم که راهرو رو چک کنم.. اکه کسی بفهمه اینجاییم بدبخت میشیم..
/تو مطمئنی کسی این سمتی نمیاد؟..
+لویی چند بار باید بگم؟.. این کلاس برای بچه های ترم آخره.. اونا صبحا کلاس دارن.. اینجا هم جز نظافتچی کسی نمیاد.. که خب خیلی وقته تمیز کرده و رفته..

/اوکی پس بیا تا بهوش نیومده دست و پاشو ببندیم.. هرچند میدونم کار خطرناکیه ولی ما قرار نیست آسیبی بهش بزنیم.. فقط چند تا سواله همین..

سایمون چسبی که از توی کشوی کمد گرفته بود رو دور تا دور زین پیچید و یه تیکه هم روی دهنش گذاشت..
+برای محض اطمینان که یه وقت داد بیداد نکنه..
/خب حالا چیکار کنیم؟ صبر کنیم بهوش بیاد؟
+نمیدونم.. ولی اینطوری که نمیشه.. اگه یه وقت تا صبح بهوش نیاد چی؟

خیلی یهویی در اتاق باز شد.. جوری که نزدیک بود من و سایمون از ترس جیغ بزنیم!

+سوفیااا؟؟؟ جیزز تو اینجا چیکار میکنی؟!؟

سوفیا کمانش رو سمت ما گرفته بود و آروم به داخل اومد
_میدونستم.. میدونستم که شما دو نفر یه فکرایی تو سرتونه.. این مدت تعقیبتون کردم و بلاخره گرفتمتون.. چشمم روشن! یه دانش آموز رو شکنجه میکنین؟! اگه به مدیر تحویلتون بدم میندازتتون زندانِ زیرزمین!

سایمون هنوز هنگ بود.. منم باورم‌ نمیشد حالا باید چجوری بهش توضیح می‌دادیم که راضی بشه ما بیگناهیم؟

/ببین سوفیا من لوییم دوست سایمون.. میتونی اون کمان رو بیاری پایین؟ خواهش میکنم..خطرناکه.. بزار برات توضیح بدم.. کاری که ما میکنیم اونجوری که تو فکر میکنی نیست..

رفتم آروم نزدیکش بشم که یهو داد زد
_برو عقب!!! فکر کردین گولتونو میخورم؟ فکر کردی خبر ندارم همیشه از فاصله دور منو دید میزنین؟ چه نقشه هایی تو سرتونه؟ نکنه نفر بعدی من بودم؟

+خدایا از این بدتر نمیشه... ببین سوفی یه دودقیقه آروم باش.. این پسری که روی صندلی نشسته اسمش زین مالکیه.. ایشون از وقتی اومده تو این مدرسه دوست منو تعقیب میکنه..

سایمون سعی کرد آروم همه چی رو توضیح بده..
_پس چرا دنبال من بودین؟
/چون سایمون ازت خوشش میاد..
+لویی؟؟!! نههه دروغ میگه.!
/سایمون! بلاخره که باید می‌فهمید تا کی میخواستی پنهان کنی؟؟

_بس کنین فکر میکنین من احمقم که دروغاتونو باور کنم؟ زود باشین همین الان دست و پای این بدبختو باز کنین مستقیم برین طبقه بالا دفتر مدیر..

رفتم دوباره چیزی بگم که زین با آه و ناله بهوش اومد.. سوفیا آروم کمان رو پایین آورد و گفت
_هی بهوش اومدی؟ نگران نباش الان نجاتت میدم..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now