Part 18

90 37 38
                                    


بعد از یه استراحت کافی همه تقریبا برای ترم جدید آماده شده بودن.. طبق گفته بچه ها برف تا پایان کریسمس باهامون بود و اون بارون های پشت هم دوباره شروع می‌شد..

من از زین کاملا جدا شده بودم و در طول روز اصلا نمیتونستم ببینمش.. به خاطر ارتقاء سطحی که گرفتم تعداد درسام خیلی خیلی بیشتر شده بود.. بعضی اوقات مجبور بودم ساعت ها توی کتابخونه بشینم و بیشتر از همکلاسی هام مطالعه کنم..

از هشت تا کلاسی که داشتم تقریبا پنج‌تایی با خانم ویلسون بود.. اون توی جادوگری ماهر بود و واقعا استاد خوبی برای تدریس این حرفه بود..

چند باری دلم میخواست بهش اعتماد کنم و راجب جعبه ازش بپرسم ولی حس کردم ممکنه بیش از حد گیر بده که این جعبه برای کیه یا از کجا اومده.. منم اصلا حوصله توضیح دادن نداشتم.. من که نميدونستم داخلش چیه واسه میترسیدم به هرکسی اعتماد کنم.. اون استادی که سوفیا معرفی کرده بود هم نتونست با چند تا طلسم بازش کنه.. میگفت یه طلسمی روی جعبه هست که فقط با کلیدش باز میشه..

یجورایی خیلی وقته بیخیالش شدم و گذاشتمش زیر تخت اتاق خوابگاهم.. احتمالا جشن بالماسکه بود که هوش و حواس همه ما رو پرت کرده بود..

چون بیشتر دانش آموزا توی مدرسه راجب مراسم و کاستومی که میخواستن بپوشن صحبت میکردن و یا اینکه گوشه کنار سالن و حیاط کسایی رو می‌دیدی که از همدیگه درخواست میکردن تا تو مراسم پارتنر هم باشن..

هری رو خیلی کمتر میدیدم.. مجبور شدیم در طول روز یه ساعتی رو مشخص کنیم تا کنار رودخونه همدیگه رو ببینیم.. توی درس خوندن خیلی عقب افتاده بود و همیشه میگفت کارهاش خیلی زیادن و وقتی برای کلاساش نداره..

اکثر اوقات با سایمون و سوفیا بودم.. سوفیا تيراندازيشو دوباره شروع کرده بود و قرار بود تا توی مسابقات دوباره شرکت کنه.. هرروز غروب قبل اینکه به خوابگاه بریم با سایمون میرفتیم ورزشگاه دنبالش...

از اون نامه ناشناس دیگه هیچ نشونه ای برامون نیومد.. من کتاب دریاچه رو بار ها خونده بودم اما چیزی ازش سردر نیووردم... هری گفته بود که always remember اونو یاد جمله معروف پدرش میندازه.. جمله ای که همیشه توی هرموقعیتی بهش میگفت..

"Always remember to stay strong"

اما هممون مطمئن نبودیم که این نشونه ای از سمت پدرش باشه.. شاید اصلا فقط یکی قصد داشت ما رو الکی گمراه کنه..

همیشه توی هرموقعیتی به وضعیت زندگیم فکر میکردم.. به اینکه واقعا همه چی خوبه؟ یا نه همه چی موقتی بود و اون گذشته ای که ازش بی‌خبر بودم یه روزی سراغم میومد؟

از بعد تعطیلات تمام تلاشمو کردم به یولاندا فکر نکنم.. آخرین باری که دیدمش حالش بد بود.. دلم میخواست میدونستم الان خوب شده یا نه.. بعضی اوقات به سرم می‌زد که بهش سر بزنم ولی میدونستم رفتن من به اونجا همه چی رو بدتر میکنه..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now