Part 14

133 36 80
                                    

-چند ساعت پیش-

وقتی لویی بالا رفت زین نفسی از روی کلافگی کشید و شاکی روبه مادرش گفت
+ببین چیکار کردی مامان! بیچاره تازه رسیده بود یکم صبر میکردی حداقل استراحت میکرد..

تریشا که انرژی زیادی ازش رفته بود روی مبل لم داد و با صدای بی‌حالی رو به ولیحا گفت
_دخترم بی زحمت برا منم آب بیار.. چیکار کنم زین؟!.. بلاخره باید می‌فهمید.. هروقت آروم بشه میریم راضیش میکنیم بیاد پایین..

سایمون هنوز توی حال و هوای چند دقیقه پیش بود.. این اولین بار بود که دوستش بین بازوهاش گریه میکرد و همین به شدت قلبشو به درد میورد..
+به چی فکر میکنی سایمون؟!

سایمون که حواسش پرت بود از دهنش در رفت و گفت
+به اینکه چرا سوفیا هنوز نیومد..
زین سرشو به سریع ترین حالت ممکن بالا اورد
+چی؟! مگه اونم میخواست بیاد؟!!..

سایمون که زمان برد بفهمه چی گفته محکم دستشو روی پیشونیش زد و با تردید گفت
+خب میدونی.. من بهش گفته بودم..‌. اگه تنهاست بیاد..

تریشا که حرفاشونو شنیده بود گفت
_عزیزم اون دوستته؟ چرا نیومد پس؟ نکنه اتفاقی افتاده؟..
سایمون لبخندی از روی تشکر زد
+نمیدونم وقتی بهش گفتم با اینکه دلش می‌خواست گفت شاید نتونه بیاد.. چون مادربزرگش پروفسور واندر یکم حالش خوب نیست..

زین گیتارشو برداشت و یه ریتم ملایمو شروع به زدن کرد..
+وقتی برگشتیم حتما بهش سر میزنیم.. من واندر رو خیلی دوست دارم..

سکوت سرسام آوری بینشون بود.. انگار همشون میخواستن سر خودشونو گرم کنن تا چند لحظه پیش رو از یاد ببرن‌..
تریشا دیگه طاقت نیوورد و گفت
_پسرم بهتر نیست بری بهش سر بزنی؟ من دلشوره بدی دارم.. ببین شاید چیزی نیاز داشته باشه..

سایمون بجاش بلند شد و دستشو روی شونه های زین گذاشت
+تو بشین من میرم.. شاید حاضر نباشه اصلا ما رو ببینه..

حقیقتا یکم استرس داشت.. وقتی از پله ها بالا می‌رفت سر خودش غر می‌زد که چرا باید جلوی زین رو میگرفت

سمت اتاقی رفت که درش بسته بود.. سرفه کوتاهی کرد و بعد دوبار در زدن گفت
+لویی؟ سایمونم... میتونم بیام تو؟... البته اگه تو اوکی باشی.... فقط میخوام بهت سر بزنم.. شاید چیزی نیاز داشته باشی...

سایمون صبر کرد و وقتی صدایی از اون سمت نشنید گوششو به در چسبوند تا شاید صدای لویی رو واضح‌تر بشنوه...
زیر لب گفت
+نکنه خوابیده؟..
بعد سری تکون داد و درجواب به خودش گفت
+نه بابا برای چی باید بخوابه عقل کل!... پس چرا صداش در نمیاد؟... لویی؟؟!!

وقتی دوباره در زد و جوابی نشنید دستگیره رو چرخوند و در رو هل داد.. همون لحظه بود که فهمید یه چیزی پشت دره..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now