Chapter 1

2.4K 100 3
                                    

د.ا.ن هانا

وقتی که با مندی سر میز ناهار نشسته بودیم فقط درمورد کلاسامون حرف میزدیم وقتی که این تنها موضوعی بود که توی ذهنمون داشتیم.وقتی که داشتم درمورد استاد یه دنده ی ساعت سوممون حرف میزدم حس کردم که یکی داره بهم نگاه میکنه.وقتی که این حسم از بین نرفت .بالاخره سرمو چرخوندم تا بفهمم که هیچکس حتی یه نفر هم حواسش به من نیست .مندی حتما باید متوجه این شده باشه که من مضطرب به نظر میرسم چون بلافاصله پرسید،"حالت خوبه؟"

"اره.فقط یه احساس عجیب داشتم که یکی داشت نگام میکرد.ولی الان از بین رفت."من یه نگاه دیگه به کافه انداختم قبل از اینکه تسلیم بشم از چیزی که ناامیدانه بود.

"خوبه"

*دینگ*زنگ خورد

و ما یه خداحافظی کوتاه باهم کردیم , و به سمت کلاس بعدیمون رفتیم.

-------------------

مدرسه بالاخره تموم شد،و من یه بغل خداحافظی به مندی دادم قبل از شروع کردن به راه رفتن به سمت خونه.این وقت ها وقتهاییه که ارزو میکنم میتونستم رانندگی کنم , ولی متاسفانه نمیتونم. و مندی هم اون سمت شهر زندگی میکنه پس من باید تنها برم خونه.

وقتی که داشتم توی پیاده رو راه میرفتم ,که پنج دقیقه با خونه فاصله داشت , همون حسی که وقتی که سر ناهار داشتم با مندی حرف میزدم بهم دست داد .من بالای شونه هانو نگاه کردم تا یه بار دیگه هیچی ببینم.

من فکر کردم که فقط خیالاتی شدم تا وقتی که با یه جفت چشم براق سبز که بهم خیره شده بود روبه رو شدم.اون از گوشه راه رفت و با دوستش حرف میزد.تا فرفریاشو که از زیر هد بندش زده بود بیرون دیدم سریع شناختمش.

زیاد طولی نمشید که نگاه خیرشو به سمت دوستش برگردوند. اونا حرف میزدن و از جهتی که من داشتم میرفتم,حرکت میکردن.نمیخواستم که گرفته بشم ,پس با اخرین سرعتم توی دو دقیقه به خونه رسیدم .

من داخل خونه شدم و در رو قفل کردم.و پشتمو به در تکیه دادم تا نفسامو کنترل کنم.من صاف ایستادم و به پنحره که به بیرون وصل میشد نگاه کردم که ببینمشون که داشتن توی حیاط خونه ای که روبه ی خونمون بود وارد میشدن

'عالی شد,پس خونه ی دوستش اون ور خیابونه'با خودم فکر کردم .

کفشامو دراوردم و به سمت اتاقم رفتم.

"مامان من اومد خونه"داد زدم.

هیچی به غیر از اکوی صدای خودم رو نشنیدم.اون حتما باید دوباره تا دیر وقت کار کنه.به طبقه ی بالا رفتم و یه و لباسامو با یه تنک تاپه سورمه ای و یه شلوارک زرد عوض کردم و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم و تلویزیون تماشا کنم.دقیقا باب اسفنجی.اره من فهمیدم که 17سالمه اما شما هیچوقت نمیتونید برای باب اسفنجی پیر باشید .اسنکمو تموم کردم و روی مبل خوابم برد.

------------------

با صدای باز و بسته شدن در از خواب بیدار شدم .چشمامو اروم باز کردم و به اطرافم نگاه کردم و به مامانم که داشت به اشپزخونه میرفت نگاه کردم.تلویزیون هنوز داشت باب اسفنجی رو پخش میکرد که من خوابم برد. بلند شدم و با خستگی بهش خوش امد گفتم.

"سلام مامان"

"سلام عزیزم.اولین روز مدرسه چطور بود؟"مامانم وقتی که داشت کیفشو میزاشت زمین گفت.

"خوب بود.منظورم اینه که ,مدرسه ،مدرسه هست دیگه."زیر لبم گفتم هنوز بخاطر چرتم خواب الو هستم.
"امم ,ساعت چنده؟"بلند شدمو بدنمو کشیدم وقتی که داشتم خمیازه میکشیدم.

"یه خورده از شش گذشته.تکلیفی داری که بخوای انجام بدی چون باید بریم خونه ی همسایه برای شام ساعت هفت. پس بهت پیشنهاد میدم بری و حاضر شی."مامانم بهم گفت.

"باشه,من یکم دیگه میام پایین.اوه ,و من تکلیفی ندارم."

با گفتن اون جمله دوییدم بالا تا حاضر شم .من مطمئنم که اون پسر اونجا نیست.اگر بخوام روراست باشم .اون پسر یه جورایی منو میترسونه,ولی حدس میزنم باید ببینیم چیزا چطوری پیش میره

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now