Chapter 20

665 31 2
                                    

د.ا.ن هانا

با صدای بمی که زمزه میکرد  "بیدار شو عزیزم" و اروم تکونم میداد بیدار شدم

"خفه شو هری."گفتم و چرخیدم و پشتمو بهش کردم.

"یالا! بیدار شو ساعت 8:30 و امروز یکشنبس و حوصلم سر رفته."

"ساعت 8:30 !"توی بالش داد زدم."فاک اف هری!" داد زدم و همونجوری موندم. موجی از درد توی شکمم احساس کردم. ناله کردم و مثل یه توپ جمع شدم

"هانا؟چی شده لاو؟" با صدای شیرین و ارومش پرسید و بازومو لمس کرد و اروم با شصتش میمالیدش.

"دل درد" اروم گفتم, یه درد دیگه سراغم اومد و موندگار شد.تخت پایین رفت و هری منو کشید توی بغلش.هنوز تو حالت جنینی بودم, سرم توی سینم بود , و بلند شدم و سرمو به هد بورد تکیه دادم و مثل هندی ها نشستم. نشستم و گریه کردم. این بدترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته. هری حتما فهمید چون دستشو اروم روی شکمم حرکت میداد.

"دستمو ببر جایی که درد میکنه." توی گوشم زمزمه کرد. دستشو گرفتم و بردم به قسمت پایین شکمم. اروم ماساژ میداد و اروم فشارش میداد و با ملایمت میمالید. اروم شدم ولی هنوز درد میکرد. ولی اروم شدم. دیگه گریه نمیکردم و چشمامو بستم, از این لحظه ارامش بخش لذت میبردم , توی بغل دوست پسرت بشینی و اون ارومت کنه. حس خوبی داشتم. خیلی بهتر از دوست پسر قبلیم بود. درموردش به هری میگم ولی نه الان.

"اروم باش و فقط بخواب." هری زمزمه کرد و پیشانیمو بوسید. سرمو تکون دادم و بیشتر توی بغلش جمع شدم و به یه خواب عمیق فرو رفتم.

--------------------------

توی یه اتاق اروم بیدار شدم. سعی کردم بلند شم ولی دست هری که دورم حلقه شده بود اجازه نمیداد. به صورتش نگاه کردم و تمام اجزای صورتش نگاه کردم. لبای صورتی و برجستش, خط فکش, چشمای بستش, و همه چیزش. تکون خورد و اروم چشماشو باز کرد. دست و پا زدم و رفتم روی شکمش خوابیدم و نگاهش کردم. چونمو روی سینش استراحت دادم و همینجوری بهش زل زده بودم. بهم نگاه کرد و لبخند زد. منم با لبخند جوابشو دادم. پامو گرفت و منو از روی خودش برداشت . و لبامو خم کردم.

"هری! راحت بودم." غر زدم و صورتم مثل بچه ها کردم.

"منم همینطور لاو, ولی دارم از گشنگی تلف میشم, تو چی ؟"

" الان که گفتی اره گشنمه."

به ساعت نگاه کردم و 10:30 رو نشون میداد. هری حتما نگاهمو دید و دنبالش کرد و اونم ساعت رو نگاه کرد.

"جما و مامانم امروز بیرونن, و میتونی توی اتاق جما دوش بگیری و هر چیزی که لازم داشتی رو برداری. راحت باش چون که من کاری به غیر از صبحانه درست کردن ندارم." هری گفت و بلند شد و به بدنش کش و قوس داد.

"اوه چی میخوای درست کنی؟" گفتم و بلند شدم.

"پنکیک؟" پرسید.

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now