Chapter 25

547 31 2
                                    

د.ان هانا

بعد از شنیدن اون دو کلمه, حس های مختلفی داشتم. "منو میبخشی؟" حس گناه, ناراحتی, و عصبانی بودن رو داشتم. نیاز داشتم تنها باشم, تا با دوستام برم بیرون. صداش منو از فکرام بیرون اورد.

"خوب هانا, منو میبخشی؟" گفت و به چشمام نگاه کرد.و دنبال پیدا کردم حسی توی چشمام بود, حس هایی که توی چشمام وجود نداشتن.

"متاسفم هری" گفتم و به دستام نگاه کردم. "فکر کنم بهتره یه خورده از هم جدا باشیم." گفتم و شصت هامو باهم بازی میدادم.

به صورت هری نگاه کردم تا احساساتشو پیدا کنم, اولش ناراحت بود ولی سریع عصبی شد. چشماش سبز تیره شدن, و چشماش داشتن منو میسوزوندن.
اول به من نگاه کرد و بعد به دیوار. خودش رو سریع از کانتر جدا کرد و رفت سمت دیوار اشپزخونه. دستاشو محکم مشت کرد. مشتش رو بالا اورد و کوبید به دیوار, و یه سوراخ روی دیوار به جا گذاشت, و یه خورده از گچ دیوار ریخت بیرون. نفسم قطع شد و دستمو گذاشتم روی دهنم, و چشمام از شک بزرگ شده بودن. اروم برگشت و مستقیم توی چشمام نگاه کرد, مثل شیطانی که روحی رو تسخیر کرده باشه.

"نمیخوام جدا باشیم." ناله کرد.

سرم رو تکون دادم و یه قدم رفتم عقب, و زل زده بودم توی چشمای تیره شدش. "ه-هری, لطفا. به نظرم ما به این نیاز داریم."

"چیکار کردم مگه؟ اون هرزه اومد روی من. من نمیخوام جدا باشم ازت. تو بهترین چیزی بودی که برام اتفاق افتاده. اون منو بوسید و من شک شده بودم."صداش کم کم داشت بالا میرفت. و چند قدم سمت من برداشت. "میخواستم از روی خودم کنار بزنمش که تو اومدی." یه خورده صداش رو برد بالا و رگ گردنش زده بود بیرون. "این کار رو با من نکن!" داد زد. لرزیدم بخاطر فریادی که زد. "نزار دوباره برگردم توی همون جهنمی که بودم, وقتی برای اولین بار دیدمت فهمیدم که بهت نیاز دارم. تو خیلی پاک, بی عیب, زیبا و تمام چیزی بودی که من میخواستم. لطفا اینکار رو نکن, نمیتونم بدون تو زندگی کنم." گریه کرد. و در اخر صداش مثل یه زمزمه شد. با دلسوزی نگاهش کردم.

"من-من متاسفم هری. بیا فقط یه هفته جدا ازهم باشیم و ببینیم چیکار میکنیم. من فقط فکر میکنم که یکم باید از هم جدا باشیم." گفتم و به چشماش نگاه کردم. چشم هاش نرم شدن و دوباره سبز کمرنگ شدن. ولی دوباره تیره شدن و تقریبا مشکی شدن. چشماش عصبانیت زیادی رو نشون میدادن. برگشت و دوباره مشتش رو کوبید به دیوار. "فاک!" عربده کشید. و بعدش مامانم اومد پایین.

"هری."مستقیم بهش گفت. اروم برگشت سمت مامانم.

"چیه" گفت و عصبانیت رو توی هر کلمه ای که میگفت مشخص بود.

"به مامانت زنگ زدم ولی خونه نبود. خواهرت داره میاد تا تو رو ببره خونه تا اروم ب-" صحبتش قطع شد.

"نه!نمیخوام که اروم باشم." فریاد زد و رگ گردنش زد بیرون. تا اینو گفت جما با زین و لوییس اومدن داخل خونه.

"هری" جما گفت و برگشت.

"تو اینجا چه غلطی میکنی؟"جواب خواهرش رو داد. نفس جما و من و مامانم برید.

"هرولد استایلز, با من اینجوری حرف نزن. زین, لوییس" برگشت سمتشون. "ببربینش خونه لطفا؟ من ارومش میکنم و چند دقیقه ی دیگه میام خونه." جما گفت. هر دوشون سرشونو تکون دادن و هری و کشون کشون بردن بیرون از خونه. خوشبختانه دعوایی باهم نداشتن.

"واقعا بخاطر رفتارش ازت معذت میخوام, و بخاطر اون سوراخ روی دیوار" گفت و یه لبخند با ناراحتی زد.

"چیزی نیست عزیزم, بعدا درستش میکنم." مامانم جوابشو داد.

"خانم دریک اگر مشکلی نداره میتونم با هانا تنهایی صحبت کنم لطفا؟" جما پرسید و به چشمهای بدون ترس من نگاه کرد.

"اره , من بالا هستم اگر کاری با من داشتید." مامانم گفت از پله ها بالا رفت.جما در رو بست و سمت من اومد. دستامو گرفت و بردم سمت مبل.نشست و من رو هم کنار خودش نشوند., دستام رو هنوز گرفته بود.

"هانا, هری چی بهت گفت؟ چیز بدی گفت؟ بهت اسیب زد؟"

"ن-نه اون بهم اس-اسیب نزد." جواب دادم. "اون به دیوار م-مشت زد و گفت که من به-" با هق هق خودم خفه شدم. "بهترین چیزی که براش ات-اتفاق افتاده ه-هستم." بالاخره جملم رو تموم کردم.

"اوه عزیزم" جما گفت و بغلم کرد. منو توی بغلش نگه داشت و صحبت کرد."تو بهترین اتفاقی بودی که براش افتاده. اون بعد از مرگ پدرمون خیلی میرفت زندان. اون مواد نمیزد ولی بعضی وقتا مست میومد خونه, ولی از وقتی تورو دیده یه طوری دیگه شده." از توی بغلش درومدم و دستامو گرفت. "اون دیگه مست نمیکنه و مواد دیگه کلا نمیزنه. و دعواهاش هم کمتر شده." قطعش کردم

"اون دعوا میکرده؟"

"اوه, تا حالا بهت نگفته بوده؟" سرمو تکون دادم. "بعضی وقتا توی خیابون دعوا میکرد. و اون بوکسره. اون شغلش بوده. هنوزم یه خورده دعوا میکنه ولی از وقتی تو رو دیده عوض شده. نمیدونستم که اون چیه , ولی خوب اتفاق افتاد. پس ,من باهاش حرف میزنم و سعی میکنم ارومش کنم. میزارم یه خورده تنها باشی, شنیدم که میگفتی میخوای تنها باشی. منظورتو میفهمم. چند روز اونو ازت دور نگه میدارم و باهاش صحبت میکنم تا بتونی باهاش صحبت کنی باشه؟"

اشکامو پاک کردم و سرمو تکون دادم." ممنونم جما. و باشه خوبه."

" باشه عزیزم, زود میبینمت. بزار برم ببینم با هری میتونم چیکار کنم. خدافظ." گفت و بغلم کرد. بلند شد و از در رفت بیرون. اشکامو پاک کردم و تلویزیون رو روشن کردم و خوابم برد.

-_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_-

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin