Chapter 16

598 30 2
                                    

د.ا.ن هانا

من و جما روی تخت نشستیم و داریم فیلم میبینیم.داشتیم Pitch Perfect رومیدیدم.من عاشق این فیلمم.بالاخره فیلم تموم شد و جما با یه نیشخند شیطانی سمت من برگشت.

"چیه؟"

"بیا همو ارایش کنیم!" جما خیلی خوشحال گفت و هنوز اون نیشخند رو داشت.

"امم. نم-نمیدونم جما. به نظر میرسه که قراره برینی به صورتم."گفتم و از روی تخت بلند شدم و یه قدم رفتم عقب.

"شاید اره شاید هم نه."اون گفت.

"باشه پس بزار به مامانم شب بخیر بگم بعدش میام."گفتم و رفتم پایین.دیدم که مامانم تلویزیون و خاموش کرد و از روی مبل بلند شد.خیلی اروم سمتش رفتم و زدم روی شونش و اون جیغ زد و برگشت سمت من.

"اوه خدایا هانا! زهرم ترکید!" داشتم میخندیدم و اون فقط و سرشو تکون داد و لبخند زد.

"اومدم که بهت شب بخیر بگم و اینکه دوست دارم." گفتم و بغلش کردم.

"باشه عزیزم,منم دوست دارم ,شب بخیر."

توی اتاقم رفتم و جما رو هیچ جا ندیدم.رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم.بیشتر راه رفتم و دیدم که کلی لوازم ارایشی روی تخته. و واقعا زیاد بودن. من ادمی نبودم که زیاد به ارایش علاقه داشته باشه .و یه دفعه دیدم که روی زمین افتادم. نگاه کردم و دیدم که جما روی منه و داره میخنده. لبخند زدم و گفتم"چیکار میکنی؟"

"میخوام که دوباره بسازمت!"

"با همه ی خرت و پرتای روی تخت؟" الان دیگه بلند شده بودیم و من به وسیله های روی تخت اشاره کردم.

"خوب اره,حتی اگر مجبورم شم میبندمت و ارایشت میکنم!"  "امم, نمیدونم جما,من علاقه ای به ارایش زیاد ندارم."

"اوه ول کن!خیلی باحاله!" گفت و هولم داد سمت تخت.هر دومون پیژامه پوشیده بودیم. من یه تنک تاپ مشکی پوشیده بودم. جما یه تنک تاپ سرمه ای با یه شلوار صورتی پوشیده بود. هولم داد سمت تخت و من همونجا نشستم. تمام وسیله های مورد نیازشو برداشت و نشست روی تخت.

15 دقیقه بعد**

"خوب میتونی بری خودتو ببینی!"گفت و بلند شد.سمت اینه ی تمام قدم رفتم و خودمو نگاه کردم.وحشتناک شده بودم! خب خوب به نظر میرسید ولی شبیه جعبه ی مداد شمعی شده بودم.

به اندازه ی زیادی و وقتی میگم زیاد یعنی زیاد, فیکسر ارایش و پودر زده بود و یه رژ گونه ی صورتی روی گونه هام زده بود.یه رژ مشکی, و یه سایه ی زرد برام زده بود. و یه ریمل ابی و خط چشم کلفت برام کشیده بود.

"جما! خیلی ارایشم کردی!"داد زدم ولی داشتم میخندیدم.

تقریبا از شدت خنده روی زمین بود! بالاخره اروم شد و بعد از چند دقیقه بهم نگاه کرد.قبل از اینکه بدونم چه اتفاقی داره میوفته یه عکس ازم گرفت.گوشیشو گرفتم و نوشته بود
'sent'

با یه صورت جدی بهش نگاه کردم."برای کی فرستادی؟" پرسیدم و اون به پنجره ی روبه خیابون نگاه کرد. نگاهشو دنبال کردم دیدم که هری اون سمت خیابون ایستاده و داره میخنده.به گوشی نگاه کردم و دیدم که عکس رو برای هری فرستاده بود.

"اوه نه. واقعا جما؟ خوب باشه .به هر حال الان نوبت توعه." گفتم و نیشخند زدم و سمتش رفتم.چشماش گرد شد و دور تا دور اتاق رو میدویید.من هم دنبالش میکردم.در رو باز کرد و رفت طبقه ی پایین و من هم با فاصله ی کمی نسبت بهش دنبالش میکردم.چرخید و پرید روی مبل.الان سرعتم کمتر شد چون زمین خوردم.رفتم بالا و در رو قفل کردم.

"جما,کجایی؟" با طعنه گفتم, و دعا میکردم که یه صدایی ازش در بیاد و من پیداش کنم.میخواستم برم سمت کمدم که صدای عطسه ی کوچیکی اومد.
نگاه کردم و دیدم که یه پا از زیر تخت بیرون اومده.راهمو گرفتم و رفتم سمتش و کشیدمش بیرون.جما جیغ کشید و من با کمک زانوهام روش نشستم و دستاشو دو طرف بدنش نگه داشتم.لوازم ارایشی درست کنارمون بود پس فیکسر و پودر ,رژ گونه,سایه ,ریمل,و خط چشم رو برداشتم شروع به ارایش کردنش ,کردم.

30دقیقه بعد**

بالاخره تموم شدم.بیشتر از خودم ارایشش کردم و  پودر بیشتری روی صورتش بود.یه تن رژ گونه براش زده بودم. سایه ی ابی و صورتی و یه خط چشم نازک و سایه و ده بار براش ریمل زده بودم.بعد از کلی کشمکش بالاخره تونست خودش رو توی اینه نگاه کنه, منم ازخنده مرده بودم.بالاخره اروم شدم و عکسشو گرفت و تا وقتی که برای هری نفرستاده بودمش نفهمیده بود.

"میتونم ارایشمو بشورم؟احساس عحیبی دارم!"گفتم و سمت دستشویی رفتم.

"اره , صورت منم همینجوریه."گفت و همراهم سمت دستشویی اومد.

"بزار من برات پاکشون کنم.باشه؟"اون پرسید.

"باشه" گفتم و روی کانتر نشستم و الان هم قدش بودم. اون چند اینچ از من بلند تر بود. اون ارایشمو پاک کرد و حس خیلی خوبی بدون اونا داشتم و جما هم صورتشو تمیز کرد.

بعد از اینکه کامل صورت هامونو شستیم سمت اتاقم رفتیم.

"میخوای یه فیلم دیگه ببینیم؟"جما پرسید و یه DVD از توی کیفش دراورد.

"باشه بزار برم بستنی بیارم." و پایین رفتم و بستنی با دو تا قاشق برداشتم و رفتم به اتاقم.جما روی تختم منتظر من بود.

"چی میبینیم؟" گفتم و کنارش روی تخت نشستم و قاشق رو بهش دادم.

"فیلم هانا مونتانا." تا گفت با یه قیافه ی 'داری جدی میگی'بهش نگاه کردم.

"من جدی ام و ما اینو میبینیم."پوفی کردم و لبخند زدن و اون فیلم رو روشن کرد.وسطای فیلم با بستنی و زیر پتوهامون خوابمون برد.

-_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_-

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now