Chapter 14

771 39 0
                                    

د.ا.ن هانا

خیلی طول کشید تا بفهمم جما منو کشونده و برده به اتاقش توی طبقه ی بالا.هری و بقیه ی پسرا طبقه ی پایین بودن و دعوا میکردن.میتونستم داد هاشون از درد و ناله هاشون رو بشونم.بعدش یه صدایی اومد که منو در حد مرگ ترسوند.صدا ی شلیک تفنگ بود.

سعی میکردم که از اتاق برم بیرون ولی جما در رو قفل کرده بود و منو میکشید .

"لطفا جما!باید برم ببینم هری خوبه یا نه!"داد زدم ولی اون منو نگه داشته بود.بیشتر تلاش کردم و بالاخره از حصار دستاش اومدم بیرون ولی جما منو گذاشت روی زمین .

"مطمئنم هری حالش خوبه,فقط لطفا همینجا بمون."اون گفت من توی چشماش نگاه میکردم ,اونا برای موندنم التماس میکردن.

"باشه همینجا میمونم."و بعد از گفتن اون من رو ول کرد.روی تختش نشست و به من اشاره کرد که برم روی تخت بشینم.شروع به گریه کردم.من ترسیده بودم از اینکه هری کسی بوده که بهش شلیک شده باشه.جما منو توی بغلش کشید و اجازه داد توی بغلش گریه کنم.

صدای یه شلیک دیگه اومده و من فکر کردم که همه مردن و نفر بعدی منم.از بغل جما بیرون اومدم و هر دومون رفتیم توی کمد. صدای قدم هایی رو میشنیدم که از پله ها میومدن بالا.من و جما هردومون اروم گریه میکردیم و همدیگرو بخاطر زندگی عزیزمون بغل کرده بودیم.

"یالا هانا.میخوام با تو و هری بازی کنم."صدای تانر توی گوشم زنگ خورد.لبم رو برای بیرون نیومدن هق هق هام گاز گرفتم.فکر کردم که رفتن و چند دقیقه بعد در کمد باز شد.و تانر و دوستش ایستاده بودن.تانر منو گرفت و محکم کشید بیرون.یه هق هق از دهنم اومد بیرون و اون با کف دستش زد به صورتم.یه چیزی رو از تیی نفس هاش میفهمیدم. اون مست بود.

منو برد طبقه ی پایین جایی که هری روی یه صندلی توی اشپزخونه نشسته بود و دو نفر بالای سرش ایستاده بودن.تانر من رو روی یه صندلی روبه روی هری نشوند و تفنگ وسط میز بود.دوستای هری هیچ جا نبودن.

"حالا بیاین یه بازی کوچولو کنیم,باشه؟"تانر پرسید.
"جیمز بشین.تو هم بازی میکنی."تانر دستور داد و یکی از اون افراد که اسمش جیمز بوی نشست کنار هری.

تانر تفنگ رو برداشت و یه گلوله توی تفنگ گذاشت.

"هانا از اونجایی که نمیدونی,هری به دو تا از افراد من شلیک کرده و اونارو کشته.پس یا تو یا جیمز یا هری قراره کشته بشید.

با قیافه ای پر از ترس به تانر خیره شدم,بعدش به هری نگاه کردم,ترس چیزیه که قراره منو بکشه.فقط یکی از ما سه نفر قرار بود کشته شیم و فقط یکی از شانس ها مال جیمز بود.جیمز تفنگ رو برداشت و ماشه رو کشید.هیچی نشد.تفنگ رو گذاشت و تانر تفنگ رو برداشت.

"حالا تفنگ رو روی سر تو میخوام بگیرم,باهام نجنگ وگرنه میکشمت."تانر بهم گفت و سمتم اومد.جسم سردی رو روی گیجگاهم حس کردم.دستام شروع به لرزیدن کرده بودن و داشتن عرق میکردن.چشمامو محکم روی هم فشار دادم و ماشه رو کشید.هیچی نشد.'خداروشکر' با خودم گفتم و تانر سمت هری رفت و پشت سرش ایستاد.تفنگ رو روی گیجگاه هری گذاشت و هری اروم پلک هاشو روی هم گذاشت. منم براش ترسیده بودم پس منم چشمامو بستم.

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora