Chapter 3

1.5K 79 8
                                    

د.ا.ن هانا

الارم ساعتم منو ساعت 6:30 بیدار کرد.ناله کردم وقتی که پتو رو کنار زدم و با دستم دنبال الارم میگشتم.

"خفه شو."داد زدم وقتی که خسته شدم از اینکه دستم الارم رو پیدا نمیکرد و بجاش سریع به سمت دیوار پرتش کردم.

نشستم و پتو رو از روی خودم کنار دادم.فقط برای اینکه با هوای سرد روبه رو بشم.اروم از تخت بیرون اومدم و به سمت دستشویی رفتم .پیژامه رو دراوردم و سریع زیر دوش رفتم.

بدنم رو شستم و موهامو گوجه ای بستم پس نیازی نبود بشورمشون.لباسام که یه تی شرت صورتی -مشکی بود و یه شلوارک ابی که تا وسط ران هام میرسید رو پوشیدم .موهامو باز گذاشتم تا به حالت طبیعی خشک بشن و فر شدن.بعد از تموم شدنم,موهامو شونه کردم.بعد از تموم شدن کارهان از پله ها پایین رفتم و. به اشپز خونه رسیدم و یه یادداشت پیدا کردم

-سلام هانا

من باید زود سر کار میرفتم و تا دیر وقت خونه نمیام.برات پول رو روی کابینت گذاشتم.روز خوبی توی مدرسه داشته باشی!دوست دارم!

~مامان

به سمت گاز نگاه کردم و متوجه شدم پنکیک روش هست.وقتی که نزدیک تر شدم فهمیدم که با نوتلا درست شدن.

"اررررره"اروم با خوشحالی گفتم.

بشقاب و چنگال رو برداشتم و به سمت نشیمن رفتم و شروع به خوردن کردم.وقتی که به ساعت نگاه کردم ساعت 7:06 دقیقه رو نشون میداد.

سریع بقیه یپنکیک هارو خوردم و به سمت پیاده رو رفتم وقتی که صدای سرفه رو پشت سرم شنیدم.برگشتم حدود ده قدم اونطرف تر یه پسر با چشمای سبز و موهای فر بود.سریع متوجه شدم که اون امروز هد بند نبسته.هری فهمید که دارم نگاهش میکنم و سریع نیشخند زد. اون با سرعت به سمت من راه افتاد.برگشتمو و صورتمو برگردوندم.قدم هاش تند تر شد , و من برگشتم تا ببینم کسی پشتم نیست.صورتمو برگردوندم و باهاش فیس تو فیس شدم .نفسم توی گلوم حبس شد وقتی که بهم نگاه کرد و من دیگه نتونستم راه برم.هنوز داشت بهم نیشخند میزد.اختلاف قدهامون شانس بیشتری رو بهش میداد.ترس توی رگ هام شروع به حرکت کرد.

به چشماش زل زدم و خودمو وقتی که توشون غرق شده بودم پیدا کردم.

"عجلت برای چیه,لاو؟"نیشخندش بزرگتر شد.

یه قدم به سمت عقب برای راحتی خودم برداشتم ولی اون یه قدم به سمت من برداشت و فضای خالی بینمون رو پر کرد.

ما درست بیرون از شهر بیرون از یه مغازه بودیم و من تا وقتی که به دیوار خوردم به حرکتم ادامه دادم.

به این حالتی که توش بودیم لعنت فرستادم  که هیچ جوری نمیتونم ازش خلاص شم.

اون دو تا دستاشو بالای سرم گذاشت و من فهمیدم که نمیتونم فرار کنم.

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now