Chapter 26

617 32 1
                                    

د.ا.ن هری

چطور تونست؟ اون منو رد کرد. اون فضا میخواد. من فضا نمیخوام. من میخوام که با اون باشم.اون بهترین چیزیه که تا حالا برام اتفاق افتاده, و حالا اون برای یه مدت رفته. نمیتونم باهاش کنار بیام! تنها راهی که از فکرام دربیام اینه که یکمی بخورم. همه رو پاک کنم. توی بار نشستم, توی کلابی که دوستام پیشنهاد دادن. بهم گفت که بیخیالش بشم. و بهش گفتم که بره دیک خودشو ساک بزنه. من هیچوقت نمیتونم هانا رو از فکرام بندازم بیرون. یه دختر رو اون سمت کلاب دیدم که بهم زل زده. صورتش با ارایش پر شده و پوستش تیره میزنه. لباسی که باسنش رو به خوبی نشون میده و از سینه هاش هم فاکتور نمیگیریم. یه نفس کشیدم و یه نوشیدنی سفارش دادم.

بعد از چند دقیقه, مست بودم. و نمیدونستم دیگه چیکار میکنم.

د.ا.ن شخص سوم

هری بیرون اومد تا به سمت خونه ی هانا بره. اون مست بود ,از دست رفته بود بعد از لاس زدن با اون دختره از کلاب اومد بیرون. اونو پس زد و اومد بیرون.هیچ ایده ای نداشت که توی اون لحظه چیکار میکنه. به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که بره خونه ی هانا و باهاش حرف بزنه.که هیچ فضایی بینشون نباشه. اون اینو نمیخواست. سمت ماشینش رفت و روشنش کرد, و یه صدایی از موتور ماشین اومد. که یعنی ماشین روشنه.

از پارک درومد و شروع به رانندگی کرد. رادیو رو روشن کرد و صداشو تا اخر زیاد کرد و تنها صدایی که میتونست بشنوه صدای اهنگ بود.وقتی که رانندگی میکرد بارون شروع به باریدن کرد.برف پاک کن ها رو روشن کرد و تا جایی که میتونست تند رانندگی میکرد. توی یه خیابون عادی به سمت خونه ی هانا بود.بخاطر ماده ای که توی خونش جریان داشت از جاده منحرف شد.نگاه کرد و یه جفت چراغ دید که مستقیم سمت اون میان, و اونا سرعت دارن. چیز بعدی که هری حس کرد, این بود که تمام دنیاش سیاه شد.

د.ا.ن هانا

با ارامش خوابیده بودن که گوشیم زنگ خورد. غر زدم و سرمو توی بالشتم فرو کردم. بعدش دستمو سمت میز بردم و کورمال کورمال دنبالش گشتم. بالاخره پیداش کردم. یه چشمم رو بخاطر نور گوشی, دستمو روی صفحه کشیدم تا جواب بدم.

"سلام" گفتم.

از اون ور خط صدای گریه میشنیدم. "هانا" بخاطر هق هق هاش نتونست حرف بزنه.

"جما؟" گفتم و سریع نشستم. "جما, چی شده؟" دوباره پرسیدم.

"هری." گفت و با هق هق هاش خفه شد."ا-اون توی ماشین بوده که ت-تصادف میکنه و ا-الان توی بیمارستانه." بالاخره گفت.

حس کردم قلبم توی شکمم افتاد. نفسم توی سینم خفه شده بود"چ-چی؟" گفتم و کاملا نشسته بودم. "چجوری؟چیکار کرده؟چجوری اینکارو کرده؟" سوال هام رو روی سرش ریختم.

"هانا" اون گفت "اون توی کماست فرستادنش به بیمارستان تخصصی. خوب من چند دقیقه ی دیگه میام و برات توضیح میدم." گفت و قطع کرد. گوشی رو از روی گوشم برداشتم و به ساعت نگاه کردم. '1:38' رو نشون میداد. پتو رو از روی خودم هول دادم کنار و پاهامو حرکت دادم. رفتم پایین و منتظر جما موندم تا بهم بگه چه خبره.

بعد از چند دقیقه که فکر میکردم چه خبر میتونه شده باشه, یکی در زد و منو از فکرام بیرون اورد. سریع از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت در, سریع بازش کردم و سریع یکی بغلم کرد و استخونام داشت خورد میشد. بعد از یه لحظه دستامو دور دختری که داشت توی بغلم هق هق میکردم حلقه کردم, اوردمش داخل و در رو بستم, و داخل نشیمن اوردمش و روی مبل گذاشتمش.

"جما, چی شده؟" ازش پرسیدم

اشکاشو کنار زد و بهش دستمال دادم و چند تا هم برای اشکای خودم برداشتم. "اون مست بوده" گریه کرد. "اون مست بوده و رانندگی میکرده. یه تماس از بیمارستان داشتم که گفت اون توی کمای یکی از بیمارستان های تخصصیه. نمیتونن بگن تا چند وقت باید توی کما بمونه. اون مست رانندگی میکرده. نمیتونم باور کنم دوباره اینکار رو کرده." گفت و دوباره هق هق کرد.

سریع بغلش کردم." منظورت چیه" مکث کردم "دوباره؟" گفتم و ترسیدم بخاطر کارهایی که توی گذشته میکرده.

"اون مست میکرده و رانندگی میکرده قبلا, ولی بار اول کاملا مست نبوده. یه خورده مست بوده و اومد خونه. چند تا زخم روی صورتش بود ولی جدی نبودن.فقط نمیتونم باور کنم که دوباره کرده, و خیلی بد تر از دفعه قبل." هق هق میکرد و منم هق هق میکردم.

"میتونیم, میتونیم بریم ببینیمش؟" پرسیدم.

بهم نگاه کرد, " اره, برو کفشاتو بپوش من توی ماشین منتظرتم." سریع گفت و رفت بیرون. از پله ها رفتم بالا تا کفشامو بپوشم. پاهامو کردم توی کفشامو و یه دست لباس برداشتم.یه یادداشت برای مامانم گذاشتم که وقتی بیدار شد بهم پیام بده. از پله ها دوییدم پایین و سوار ماشین شدم. روشنش کرد و راهشو به سمت بیمارستان گرفت.

-_- -_- -_- -_- -_- -_- -_-

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now