Chapter 5

1.3K 68 11
                                    

د.ا.ن هانا

من با تکون های کوچیک مامانم بیدار شدم"بلند شو عزیزم.میخوام باهات وقت بگذرونم."سرمو از توی بالشت بالا اوردم و به مامانم که یه تی شرت و یه شلوار راحتی پاش بود نگاه کردم.بلند شدم و گفتم"باشه من بلند شدم,چیکار میخوای بکنیم مامان؟" "خوب من فقط میخواستم یه خورده وقت باهم بگذرونیم.من زودتر به خونه اومدم و بعدش به این فکر افتادم.الان 5:30 است."اون با شادی توی چشماش گفت.

"چطوره بریم خرید؟ مدتیه باهات به خرید نیومدم و الان میخوام بیام."من گفتم و واقعا احساس خوشحالی میکردم."باشه لباساتو عوض کن و منم میرم عوض میکنم و بعدش باهم میریم خرید.و تو نیازی به پول نداری هر چیزی که خواستی رو من حساب میکنم."وای خدای من واقعا مامان؟باشه بزار لباسامو عوض کنم."گفتمو تا اتاق خودش کشوندمش برای عوض کردن لباس هاش و خوب من میتونستم لباس عوض کنم.

------------------------
منو مامانم در فود کورت ,مک دونالد میخوردیم و حرف میزدیم.و فقط خرید کردیم و الان ساعت هفته."اوه مامان ما برای فردا شب برای شام مهمون داریم؟""اوه خدا,کاملا فراموش کرده بود .مرسی که یاداوریم کردی عزیزم.!و اره خانواده ی استایلز دارن میان.""باشه فقط برام جای سوال داشت."من گفتم.دیدم که دوتامون غذاهامونو تموم کردیم,پس من هر دو سینی رو بردم که بریزم دور.هر دومون چیزهایی که خریده بودیم,هر کدوممون دوتا کیسشو برداشتیم و به سمت ماشین رفتیم.

توی راه ماشین احساس کردم دو تا چشم دارن منو میسوزونن .برگشتم و تانر و یکی از دوستاشو دیدم.یه موجی از ترس به بدنم منتقل شد.برگشتم اما قبل از اینکه برگردم اون به من نیشخند و چشمک زد,بعدش دوباره حواسشو به دوستش داد.بالاخره به ماشین رسیدیم و پلاستیک هارو روی صندلی عقب گذاشتیم و بعدش سوار ماشین شدیم.تا شروع به حرکت کردیم مامانم پرسید"عزیزم؟اون پسره که داشت نگات میکرد کی بود!""نه نمیشناسمش,اون مدرسه ای که من توش هستم هم نمیاد,من فقط میدونم اسمش تانر هست.""باشه فقط ازش دور بمون,من پدرشو میشناسم وقتی که ما نوجوون بودیم و پدرش خیلی ادم بدی بود.""باشه مامان ازش دور میمونم و کلا ازش هم خوشم نمیاد."

"باشه"اون حواب داد و من رادیو رو روشن کردم.die young از Ke$haرو گذاشته بود و من و مامانم همراه باهاش میخوندیم.بالاخره برگشتیم خونه.داخل شدیم و شب بخیر گفتیم و به سمت تختم رفتم.دراز کشیدم و تلویزیونو روشن کردم و حس مسخره رو دیدم تا خوابم برد.

---------------------------

بلند شدم و تلویزیون خاموش بود.شنیدم در اتاق بسته شد و یکی به سمت پایین پله ها رفت."خوب مامان بیداره."زمزمه کردم .به گوشیم نگاه کردم و دیدم ساعت 11:08 از تخت بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم,هنوز با پیژامه بودم و کنار مامانم روی مبل نشستم.

"خوب خوابیدی هانا؟"مامانم پرسید."اوهوم"گفتم و سرمو روی شونش گذاشتم."باشه اجازه میدم یه خورده بیشتر استراحت کنی ولی باید خونه رو مرتب کنیم.یادت هست که خانواده ی استایلز امشب برای شام میان؟""اره یادم هست."گفتم و چشمامو باز کردم و تلویزیون تماشا کردم.

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now