Epilouge

1.1K 38 19
                                    

د.ا.ن هانا

من از هری حاملم. به مندی نگاه کردم و تعجب توی صورتش مشخص بود. نمیدونم این چجوری ممکنه. اون کاندوم داشت. ولی وایسا میتونه پاره شده باشه. اه لعنتی چجوری به مامانم بگم؟ و یا مهمتر از همه به هری؟ یعنی میخواد بچه رو نگه داره و با من بمونه؟ مندی منو از فکرام بیرون اورد.

"هانا. تو خوبی؟ رنگت پریده؟"

برای یه لحظه صبر کردم و بازوهامو دور خودم حلقه کردم "ا-اره. خوبم."

مثل یه زامبی وارد اتاقم شدم. و روی تخت نشستم.

"میخوای به مامانت و هری بگم؟"

نشستم و انگشتام رو توی هم قفل کرده بودم. "تو به مامانم میگی؟ شاید به کمکت نیاز داشته باشم؟ ولی به هری نگو. میخوام باهاش تنها باشم."

"باشه. پس تا وقتی که مامانت بیاد صبر میکنیم."

-------------------

بالاخره مامانم اومد خونه. مندی کنارم روی مبل نشسته بود, و کمرم رو میمالید.بخاطرش خیلی گریه کرده بودم. مامانم وارد نشیمن شد و من رو دید. کیفش رو کنار گذاشت و کنارم نشست. به چشماش نگاه کردم و گریه کردم.

"چی شده, عزیزم؟" با نگرانی پرسید.

"مامان, باید یه چیز مهم رو بهت بگم. لطفا عصبی نشو."

جوری بهم نگاه کرد که انگار دیوونم, ولی با مهربونی جوابمو داد. "باشه, فقط بهم بگو چی شده. منظورم اینه که, تو که حامله نیستی, نه؟" گفت و انتظار داشت در جوابش بخندم, ولی جوری بود که انگار خون روی گونه هام اومد, و صورتم رو مثل یه روح کرد.

لبخند نزد و بهم نگاه کرد. "درسته؟"

سرمو تکون دادم, دستامو جلوی دهنم گذاشتم و هق هق کردم." من متاسفم مامان, نمیدونستم. لطفا عصبی نشو."

"اوه عزیزم." بغلم کرد. سرم رو توی شونش قایم کردم.

پشت سر هم 'متاسفم' رو زمزمه میکردم تا وقتی که منو از توی بغلش اورد بیرون و شونه هام رو گرفت. " من عصبی نیستم و خوشحال هم نیستم, فقط ناراحتم. کی این اتفاق افتاد, لطفا بهم بگو که پدرش اونی که من فکر میکنم نیست!" گفت و با نگرانی نگاهم کرد.

"اره هری باباشه. و حدود 7 هفته پیش بود. روزی که با هم دعوا کردیم شبی که تو رفتی." گفتم و به دستام که روی پام بودن نگاه کردم. "متاسفم مامان."

"مشکلی نیست. خوشحالم که حداقل بهم گفتی."

مندی کنارم نشسته بود. دستش رو روی شونم گذاشت. "خوب اینم از این, بعدا بهم زنگ بزن و بگو که اوضاع با هری چجور پیش رفت.بعدا میبینمت هانس. خداحافظ لیل." به من و مامانم گفت.

حالا وقتشه که به هری بگم.

---------------

توی خونه ی خالی با هری نشستم. فقط من و هری روی مبل نشستیم. من قراره که بهش بگم که داره بابا میشه. امیدوارم خوب پیش بره.

"هری" نفسمو دادم بیرون, "ب-باید یه چیز مهمی رو بهت بگم."

"اون چیه؟" دستمو توی دستای بزرگش گرفت, شصتشو روی انگشتم میکشید.

"هری, تو, تو الان," نتونستم ادامه بدم. "نمیتونم بگم." گفتم و شروع به گریه کردم.

'لعنتی من الان یه بچه دارم. ولی, باید باهاش کنار بیام.' با خودم فکر کردم.

"هانا, داری نگرانم میکنی. چی شده؟" گفت و یه تکون اروم به دستام داد. به چشماش نگاه کردم. یه احساسی توشون بود ولی نمیتونستم بگم که چیه.

"هری. تو منو دوست داری درسته؟" پرسیدم.

"معلومه که دوست دارم. حالا بهم بگو چی شده لاو."

"هری. م-من" یه نفس عمیق کشیدم, "من حاملم, و, تو پدرشی."

با تعجب بهم خیره شد. بعدش نیشخند زد. ابروهام رو از تعجب دادم بالا.

شروع کرد به خندیدن. "بالاخره." گفت و دستام رو ول کرد. "من بردم." گفت و از روی رضایت لبخند زد.

"چی؟ چی رو بردی؟"

"هانا, تو گول خوردی, میدونستی؟" بهم نیشخند زد.

بلند شدم "منظورت از , 'تو گول خوردی' چیه؟" داد زدم.

بلند شد و از قدش به عنوان یه برتری استفاده کرد. "میگم که همه ی اینا یه شرط با دوستام بود. من هیچوقت عاشقت نبودم. این فقط یه شرط بود که ببینم میتونم تورو حامله کنم و یه سری احساس نسبت به خودم توی تو به وجود بیارم. کاری که تو انجام دادی. پس من شرط رو بردم." گفت.

فقط بهش زل زده بودم. بعدش ادرنالین رو توی رگ هام حس کردم. دستم رو بردم عقب و خوابوندم توی صورتش. سرش چرخید و صدای سیلی هنوز توی دیوار ها اکو میشد. اشک های بی صدایی رو روی گونه هام حس کردم.

"فاک یو!" داد زدم. برگشتم و سمت در رفتم. دستگیره رو گرفتم و میخواستم بازش کنم که یکی در رو از پشت سرم بست. هری شونه هام رو گرفت و چرخوندم, و حالا روبه روش قرار داشتم. منو جلو اورد و بعد پرتم کرد عقب سرم به در خورد و روی زمین افتادم. پشت سرم رو بخاطر درد گرفته بودم.

از بین اشکام بهش نگاه کردم. دیدم تار شده بود. نشست و خودش رو هم سطح من کرد. موهام رو توی مشتش گرفت و سرم رو بالا کشید.

"تو یه هرزه ای.هیچوقت عاشقت نبودم و نخواهم بود. برای این که ثابتش کنم" خیلی خشن توی گوشم زمزمه کرد. رفت عقب و نیشخند شیطانی زد. مشتش رو برد بالا و محکم توی شکمم فرود اوردش. درد شدیدی رو حس کردم.

بلند شد.منو با پاش از سر راهش کنار زد و رفت بیرون.

همونجا دراز کشیدم, حس کردم که دنیام تموم شده. با اینکه هیچ موجود زنده ای رو توی شکمم حس نمیکردم, به این معنی نبود که دوستش نداشتم. با اینکه فقط یه هفته از این میگذره. بهش اهمیت میدم.

بالاخره بلند شدم و رفتم خونه ی خودمون. به مامانم گفتم که چی شده و اون گفت که کلا به هری اعتماد نداشته. سریع منو رسوند بیمارستان. امیدوارم اتفاقی برای دختر بچه یا پسر بچم نیوفتاده باشه.

😫 😭 😫 😭

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon