د.ا.د جونگ کوک
با صدای آلارمم بیدار شدم،ساعتو چک کردم،6:30صبح.صدای بقیرو شنیدم که همین الانشم بیدار شدن،احتمال دارن صبحونه میخورن.
آلارممو خاموش کردم بعدش به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
حس بلند شدن نداشتم.
اه کشیدمو چرخیدم،محکم توی ملافهی تختم فرو رفتم،نور همچنان به تابیدنش به داخل ادامه داد،جلومو از اینکه دوباره بخوابم میگرفت.
بلند شدم و پرده رو کشیدم،اتاقو تقریبا کامل تاریک کردم،بعدش دوباره روی تخت دراز کشیدم و خودمو زیر ملافهها دفن کردم.
تقریبا بیست دقیقه همونجا دراز کشیدم.احتمالا هیچکس حتی متوجه هم نشده که من اونجا نیستم.
توی ملافههای تختم پیچیدم و سعی کردم اشکامو سرکوب کنم.
البته که اونا متوجه نمیشن تو نیستی.اوما الان خوشحاله.پس چرا باید الان مهم باشی؟
لبمو گاز گرفتم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا گریه نکنم.
و تهیونگ هم بکهیونو داره.
اون چرا باید تو رو بخواد؟تو زشتی و نیازمند،و یه هرزهای.**بس کن.**
زمزمه کردمبکهیون خشگله،بی عیبه،با استعداده،و پرفکته.چرا تهیونگ باید اونو به خاطر تو ترک کنه؟
حس کردم یه قطره اشک از گونم به پایین چکید.
و کدوم حرومزادهی مریضی عاشق برادرش میشه؟
**تمومش کن!**
جیغ کشیدمحس کردم کاملا کنترلمو از دست دادم و کلی احساسات دارم که در درونم ساخته شدن.
ملافههارو از روی خودم برداشتم و پرت کردمشون روی تخت.به تشک ضربهای زدم و حس کردم اشک از روی عصبانیتم شروع شده.
وسایلمو برداشتمو به اطراف اتاق پرتشون کردم،بعدش همه چیزو از روی میزتوالت پرت کردم پایین و جیغ کشیدم.
یه آینه اونجا بود.واسه یک دقیقه روبهروش وایستادم و فقط به خودم نگاه کردم.چشمای معصوم و قهوهایم قرمز شدن و پف کردن همراه مقداری عصبانیت.
پوست رنگ پریدم الان کبود و برافروخته شده.**متاسفم**
گریه کردم قبل از اینکه روی زانوهام بیفتم و هق هق کنم.در اتاق باز شد و میتونستم حضور یه نفرو حس کنم.
خودمو به زحمت ننداختم تا نگاه کنم.
**جونگ کوک**
تهیونگ بی صدا نفس کشیدبعدش حس کردم یه جفت دست منو توی بغلش فرو برد.ولی تهیونگ نبود.به آرومی سرمو چرخوندم و بکهیونو دیدم که بغلم کرده.
YOU ARE READING
Brothers (Taekook)
Random*به من نگو هیونگ،من برادرت نیستم* **پس چی باید صدات کنم؟** *ددی*