십사 (14)

6.4K 935 107
                                    

د.ا.د جونگ کوک

با صدای آلارمم بیدار شدم،ساعتو چک کردم،6:30صبح.صدای بقیرو شنیدم که همین الانشم بیدار شدن،احتمال دارن صبحونه میخورن.

آلارممو خاموش کردم بعدش به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.

حس بلند شدن نداشتم.

اه کشیدمو چرخیدم،محکم توی ملافه‌ی تختم فرو رفتم،نور همچنان به تابیدنش به داخل ادامه داد،جلومو از اینکه دوباره بخوابم میگرفت.

بلند شدم و پرده رو کشیدم،اتاقو تقریبا کامل تاریک کردم،بعدش دوباره روی تخت دراز کشیدم و خودمو زیر ملافه‌ها دفن کردم.

تقریبا بیست دقیقه همونجا دراز کشیدم.احتمالا هیچکس حتی متوجه هم نشده که من اونجا نیستم.

توی ملافه‌های تختم پیچیدم و سعی کردم اشکامو سرکوب کنم.

البته که اونا متوجه نمیشن تو نیستی.اوما الان خوشحاله.پس چرا باید الان مهم باشی؟

لبمو گاز گرفتم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا گریه نکنم.

و تهیونگ هم بکهیونو داره.
اون چرا باید تو رو بخواد؟تو زشتی و نیازمند،و یه هرزه‌ای.

**بس کن.**
زمزمه کردم

بکهیون خشگله،بی عیبه،با استعداده،و پرفکته.چرا تهیونگ باید اونو به خاطر تو ترک کنه؟

حس کردم یه قطره اشک از گونم به پایین چکید.

و کدوم حرومزاده‌ی مریضی عاشق برادرش میشه؟

**تمومش کن!**
جیغ کشیدم

حس کردم کاملا کنترلمو از دست دادم و کلی احساسات دارم که در درونم ساخته شدن.

ملافه‌هارو از روی خودم برداشتم و پرت کردمشون روی تخت.به تشک ضربه‌ای زدم و حس کردم اشک از روی عصبانیتم شروع شده.

وسایلمو برداشتمو به اطراف اتاق پرتشون کردم،بعدش همه چیزو از روی میزتوالت پرت کردم پایین و جیغ کشیدم.

یه آینه اونجا بود.واسه یک دقیقه روبه‌روش وایستادم و فقط به خودم نگاه کردم.چشمای معصوم و قهوه‌ایم قرمز شدن و پف کردن همراه مقداری عصبانیت.
پوست رنگ پریدم الان کبود و برافروخته شده.

**متاسفم**
گریه کردم قبل از اینکه روی زانوهام بیفتم و هق هق کنم.

در اتاق باز شد و میتونستم حضور یه نفرو حس کنم.

خودمو به زحمت ننداختم تا نگاه کنم.

**جونگ کوک**
تهیونگ بی صدا نفس کشید

بعدش حس کردم یه جفت دست منو توی بغلش فرو برد.ولی تهیونگ نبود.به آرومی سرمو چرخوندم و بکهیونو دیدم که بغلم کرده‌.

Brothers (Taekook)Where stories live. Discover now