یک ماه بعد
د.ا.د جونگ کوک
به انتهای راهرو رفتم تا منتظر بکهیون و چانیول باشم که بیان مدرسه دنبالم
تو پیادهرو نشستم و موبایلمو درآوردم.به شمارهای زنگ زدم و موبایلمو روی گوشم گذاشتم
سلام!جونگ کوک گگ!
سلام بیک دیدی
حالت خوبه گگ؟
من خوبم بیک
جونگ کوک،مامان یه رازیو به من گفت.گفت میتونم بهت بگمش.
جدی؟خب چه رازیو بهت گفته؟
اون گفت که من قراره برم با بابام زندگی کنم
اوه جدی.آه بیک میشه گوشیو بدی به مادرت
آره!*داد میزنه*مامااااان،جونگ کوک میخواد با تو کار داره.
سلام؟
سلام.باید حرف بزنیم
من متاسفم جونگ کوک،اما دیگه نمیتونم از بیک نگه داری کنم.چند هفته دیگه دارم میرم آمریکا.نمیتونم بیکو با خودم ببرم.
پپی من الان نمیتونم بیارمش اینجا
خب تو باید همین الان براش پدری کنی
اون نمیتونه بیاد کره!اون نمیدونه چجوری کرهای حرف بزنه!
من بهش میگم جونگ کوک.و اون با یکی از دوستام چهارمه سپتامبر میاد کره.
پپی!فقط بذار با بیک حرف بزنم-
*تلفن قطع شد*
پپی قطع کرد
نمیتونم باور کنم،بیک داره میاد سئول.
لبمو گاز گرفتمو راجبش فکر کردم
اینکه سه روز دیگهس.اون سه روز دیگه میاد اینجا.
نمیتونه تو اون خونه بمونه،زیادی کوچیکه،باید برم یه جای دیگه.نه پولشو دارم نه وقتشو که برم دنبال یه آپارتمان دیگه،من هنوز مدرسم.
****************
به آرومی در زدم و در یک دفعه باز شد،و همونجا بود که اومامو دیدم.
*جونگ کوک!بیبیه من!*
با تعجب داد زد.*برگشتی خونه!*یکی از کیفامو برداشت و همراه من به داخل برد.
خودمم اون یکی کیفمو برداشتمو بردم داخل**اوما،میشه باهات حرف بزنم.**
گفتماطرافو نگاه کردم و خدمتکارا و چندتا از دوستای اوما رو روی کاناپه دیدم
*البته*
لبخند زد درحالیکه منو میبرد به آشپزخونه.
*چیشده؟***اشکالی داره اگه دوباره برگردم اینجا؟**
پرسیدم
YOU ARE READING
Brothers (Taekook)
Random*به من نگو هیونگ،من برادرت نیستم* **پس چی باید صدات کنم؟** *ددی*