XIX

11.6K 2.1K 242
                                    


هربار می‌خواستم مقاومت کنم
بیشتر به من فشار می‌آوردند
و مدام به من می‌گفتند:
"هیس"
و درست در همین زمان‌ها بود که سستی‌ام از بین    می‌رفت
و در سرم نوعی حس دویدن و بیرون ریختن  چیزهایی که گرفتارم کرده بود، ایجاد می‌شد.

#ساموئل_بکت

-------------

زمان –گذشته ی دور : جای که نابودی همه چیز اغاز شد.

ایتالیا شهر پر از تاریخچه و فرهنگی بود . درمرکزهمه اونها رم قرار داشت.
جایی که قلب تپنده کاتولیک ها به حساب می اومد.

کلیسای سن پیر یکی از ثروتمند ترین کلیساهای جهان به حساب میاد و حدس بزنین...بله اون داخل رم قرار گرفته.

کی فکرش رو میکرد بنایی با اون همه عظمت معماری و ارزش مذهبی راز کثیفی به مساحت 200هزار متر مربع رو پوشش میده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کی فکرش رو میکرد بنایی با اون همه عظمت معماری و ارزش مذهبی راز کثیفی به مساحت 200هزار متر مربع رو پوشش میده...درسته همه چیزی که باید بدونید اونجا قرار گرفته...درست زیر کلیسا.

تونل ها و اتاقک های پیچ در پیچ ،سالن های غذا خوری و حمام ها و دستشویی ها و حتی کلاس های اموزشی...همه اونها درست زیر پای گردشگرهایی بود که سالانه از اون مکان تاریخی دیدن میکردن بدون اینکه بدونن زیر پای اونها دقیقا چه خبره.
واتیکان با سرمایه میلیارد دلاری خودش یه جنبش جدید به وجود اورده بود یک فرهنگ جدید ...یک جامعه جدید.
جامعه ای متشکل از بچه های از سرتاسر جهان ،برای اموزشی خاص .
و اسم اون پروژه رو " فرشتگان پاپ" گذاشتن.

~چند ساعت قبل از شروع طوفان بزرگ

با صدا باز شدن در اتاق به سرعت اشک هاشو پاک کرد و توی اون فضای بسته خودش رو جمع کرد.
کنجکاوی بچگانه باعث شد تهیونگ به ارومی خودش رو به شکستگی روی در کمد نزدیک کنه.از بین شکاف فضای تاریک اتاق رو میدید که با نور شمعی به سختی روشن شده .دوسایه به سرعت وارد اتاق شدن .

صدای اول با وحشت صحبت میکرد.
_ میخوان به دیدن پاپ بری

صدای دوم سعی داشت با ارامش صحبت کنه.
_این فقط یه مراسم تطهیره
_ مگه بقیه رو ندیدی ...اونارو عوض میکنه.

صدای اول با لحن وحشت زده اش سعی داشت به نفر دوم حرفش رو ثابت کنه.
_ هیچکس دیگه اون ادم قبل نمیشه ...اون هیولا مغز بچه هارو شستشو میده.

تهیونگه یازده ساله با ترس دست هاشو جلوی دهنش نگه داشت .همیشه سرپرست ها از اونها میخواستن تا به پاپ احترام بزارن...پاپ برای اونها  یه الهه مقدس بود ،و حالا این دو نفر اون رو هیولا خطاب میکردن.
_ هیچ اتفاقی نمیفته .

صدایی که اینو گفت هم مطمئن به نظر نمی رسید.
تهونگ با کنجکاوی به در کمد نزدیک تر شد.
صدای اول با حالت هیستریکی زمزمه میکرد.
_ اونای که برگشتن بدنشون کبود بود هیوانا ...الفرد ..جیک...اونها حتی دیگه بر نگشتن .

_ اونها بخاطر قبول شدن تو مراسم تطهیر روی سطح رفتن.

_ ببینم مگه تو احمقی نامجون...اونها هیچکی رو به سطح نمیفرستن ...همشون مردن توهم سرنوشتت مثل اوناست !

هیچ صدای برای چند لحظه پخش نشد و بعد تهیونگ میتونست صدای هق هق و گریه های ارومی رو بشنوه .
به سختی جا به جا شداما کمد چوبی صدای ضعیفی ایجاد کرد.همون صدا هم توجه اون دونفر رو جلب کرد.
_ کـ ...کی اونجاست؟

هردو به کمد نزدیک شدن .تهیونگ با وحشت خودش رو جمع کرده بود .

در کمد باز شد و اون دو نفر با دیدن پسر بچه ترسیده ای که رد اشک روی صورتش خشک شده تعجب کردن.تهیونگ حالا میتونست صورت اونها رو ببینه .بغضش شکست و با گریه گفت.
_ ببخشید  هیونگ !

بیست وچهار ساعت بعد رم ، ایتالیا و کل جهان بخاطر خبری که شنید در شوک فرو رفت.
تیتر بزرگ مشکی روزنامه های خبری با فونت مشکی نوشته بود.



" مرگ ناگهانی پاپ بر اثر سکته قلبی باعث عزادار شدن مسیحیان کاتولیک جهان شد ! "

*  *  *  *

نووا روی کاناپه چرم اصلش لم داده بود و مار طلایی رنگش  روی پاهاش میخزید.

لبخندی به مهمون مقابلش زد .
_ باعث افتخاره که تونستم از شما پذیرایی کنم.

مرد کت اش رو کنار زد و اسلحه ای رو روی میزگذاشت .
طبق درخواست هردو طرف بادیگاردی داخل اتاق حضور نداشت اما نووا مطمئن نبود که مرد به نیت سو قصد اون اسحله رو اورده باشه .نگاه کوتاهی به اسلحه کافی بود تا اون رو بشناسه.
اه کشید_ جیمین.

_ مطمئنا یه توضیح منطقی برای این داری نووا

_ البته

_ خب...چی باعث شده درست وقتی که من برای نشون دادن حسن نیتم به شما  و تکمیل قرارداد به کره اومدم یک نفر با اسلحه ای که نشان خانوادگی تو روش حک شده بهم حمله کنه.

نووا به نظر شوکه شده بود.
_ به تو حمله کرده؟

مرد ابروش بالا انداخت .
_ نه دقیقا ... ولی از زشت بودن کارش کم نمیشه درسته نووا ؟

زن میدونست به این قرار داد صلح نیاز دارن مخصوصا حالا که طرف مقابل دوسال بود که شروط قرار داد رو اجرا کرده بود. خم شد و احترام کوتاهی گذاشت.

_من واقعا بابت رفتارش عذر میخوام ...امیدوارم که این مسئله خدشه ای به روابطمون با "angelo  d'argento"(فرشته نقره ای) وارد نکنه "

مین یونگی سیگار برگش رو روی میز شیشه ای فشرد و پاهاشو روی هم انداخت . لبخند موزیانه ای زد.

_ البته که نه ...درواقع پیشنهاد بهتری برای معامله  دارم .

نووا با احتیاط مارش رو نوازش کرد.
_ گوش میکنم !


_خواهرزاده ات در عوض ببر نقره ای که دوسال پیش براتون فرستادم.

_____&____&____

همچنان تاکید می‌کنم این داستان قصد توهین به هیچ دین و مذهب و شخص خاصی رو نداره.
تمامی اتفاقات غیر واقعی هستن و صحت ندارند.

سوالی بود تا جایی مقدوره در خدمتم 🤓پس راحت باشید و بپرسید.  :/ اسپویل نباشه فقط

RANDYWhere stories live. Discover now