XXVIII

18K 2.3K 484
                                    

یک سال و سه ماه قبل:

تهیونگ روی تختش خوابیده بود.
درواقع ظاهرا خواب بود...چون با شنیدن صدای در دستشویی با سرعت از جا پرید .

بین فضای تاریک راهرو به سادگی حرکت کرد و کنار در ایستاد .
مثل تمام این سه ماهی که مشکل لیدی ناوونگ رو فهمیده بود.

زن با صورت رنگ پریده ای بیرون اومد .با دیدن تهیونگ که حوله ای رو براش نگه داشته اه کشید.
_ بازم بیدارت کردم ؟

_نه.

هردو بدون گفتن حرف اضافه ای به هم نگاه کردن.

_ بریم کنار شومینه ؟

تهیونگ پیشنهاد داد و لیدی ناوونگ با ضعف بهش تکیه داد .

تهیونگ زن روی به سمت مبل مورد علاقش که حالا مورد علاقه هردو بود هدایت کرد.

پتوی که از دفعات قبل کنار مبل بود رو روی پاهای زن کشید و خودش روی زمین نشست و به بدنه مبل تکیه داد.شعله های ضعیف نارنجی رنگ به زحمت میسوختن .

تهیونگ بلند شد و هیزم های جدیدی داخل شومینه انداخت.

با حس دست های زن که بین موهاش میچرخید بغض کرد و نگاهش رو از شعله ها برنداشت.

_تا حالا عاشق شدی تهیونگی؟

تهیونگ به گذشته اش فکر کرد.
خاطراتی که با گوشت و خونش رقم خورده بود.
زمزمه کرد.
_فکر نکنم لیدی.

زن خندید و به شوخی ضربه ارومی روی سر پسر کوبید.
_حتما باید بشی ...وگرنه تمام عمرت پوچه.

تهیونگ اهی کشید و سرش رو به سمت زن چرخوند.
_ چه فایده ای داره ...تو همه کتاب ها گفتن بالاخره دلت شکسته میشه.

زن اخم بدی به تهیونگ کرد.
_از کی تاحالا میزاری نویسنده های کتاب به جای تو تصمیم بگیرن.
تمام اونهایی که از ترس شکستن دلشون نمیخوان هیچ کاری بکنن سرنوشتشون همین میشه..اونی که قبل شروع کاری به نابودیش فکر کنه به فجیع ترین شکل ممکن نابود میشه...زندگی یه بچه کوچیکه که هر کاری براش انجام بدی همون کار رو به خودت برمیگردونه .

تهیونگ غرق فکر شد .
پرسید.
_ تو چی لیدی تجربه اش کردی؟

زن به خاطراتش فکر کرد.
_ اره .
ناوونگ به شعله ها نگاه میکرد اما ذهنش غرق سالها قبل بود .

_ مهم نیست چقدر در برابرش سختی نشون بدی.مثل اتشی که فلز رو ذوب میکنه ...به خودت میای و میفهمی با یک نگاه تورو توی دست خودش نرم میکنه.

تهیونگ سوال داشت ... تمام ذهنش به چالش کشیده شده بود .
با تعجب پرسید.
_اگه دیدمش...از کجا بفهمم خودشه؟

زن اه کشید.
دوباره احساس ضعف میکرد پتو رو بالا تر کشید و به خودش لرزید.
_خودت میفهمی...اونقدر شوکه ات میکنه که ذهنت از کنترل خارج میشه خودت میفهمی...بالاخره میفهمی!

RANDYМесто, где живут истории. Откройте их для себя