XXIV

11.1K 2K 251
                                    

دو سال قبل :

بدون اطلاع به هیونگش اینجا اومده بود.
میدونست که برای عمل کردن به دستورات برادرش باید محتاط باشه !

هیونگ نباید میفهمید.

تهیونگ به زن مقابلش تعظیمی کرد و منتظر دستور موند.امروز قرار بود وظیفه اش رو بهش اطلاع بدن.
_ تعریفت از ایتالیا به اینجا رسیده...امیدوارم ارزشش رو داشته باشی.

نگاهش هنوز هم بی حس بود ، باعث شد نووا خودش رو معذب جابه جا کنه...اونها نگفتن که یه روبات میفرستن.

_ یه کار خیلی حساس میخوام بهت بسپارم ..بهتره که نا امیدم نکنی چون قرارداد صلح با شما به این بستگی داره.

برادرش رو نا امید نمیکرد!
_ بله خانم.

_ خوبه...این ادرس رو بگیر...قراره از این زن حفاظت کنی.

پسر بدون نشون دادن هیچ حسی کاغذ رو گرفت..سوال نمی پرسید...مخالفت نمیکرد...فکر نمیکرد...قضاوت نمیکرد...فقط و فقط پذیرش دستور!

دقیقا مثل وقتهایی که هیونگش ازش کاری میخواست.

دقیقا مثل وقتهایی که برادرش از ایتالیا تماس میگرفت تا کاری ازش بخواد.

دقیقا مثل تمام وقتهایی که همه ازش استفاده میکردن!

*****

نگاهی به ساختمون ویلایی انداخت .
یک طبقه، وسط جنگل...امنیت محیط اطراف رو باید بررسی میکرد.

با حرکتش به سمت در دوربین های امنیتی به سمتش چرخیدن. چمدون رو روی زمین گذاشت و کاغذی که از نووا گرفته بود رو جلوی دوربین گرفت.
طرح طلایی از ماری که دور قبضه تفنگ پیچیده ...به زبان مافیا یعنی" نشان خانوادگی"

در باز شد وبا برگردوندن کاغذ به جیبش داخل رفت.
خونه حفاظت شده ای بود .با یک نگاه میتونست در و پنجره های ضد گلوله رو تشخیص بده... نووا خرج زیادی برای اینجا کرده بود.

جلوی ورودی قرار گرفت و چند ضربه کوتاه به در زد.

با باز شدن در و دیدن صورت کنجکاو  زن چند قدم عقب رفت و تعظیم کرد.
_ خانم!

زن خندید و در رو کامل باز کرد.
_ بیا داخل.

تهیونگ با احترام داخل شد. داخل خونه بر خلاف بیرون کاملا صمیمی به نظر میرسید .گلدون های بزرگ و کوچیکی که کنار دیوار ها چیده شده بودن ...تابلو های نقاشی با رنگ های تند و قالیچه های طرح سنتی ...فضایی بود که تهیونگ تو کل زندگیش باهاش مواجه نشده بود...جایی شبیه به  "خونه".

زن روی کاناپه نارنجی رنگی نشست و پاهاش رو جلوی خودش جمع کرد.
_ نووا گفت اسمت تهیونگه

تهیونگ با حالت خشکی کنار دیوار ایستاده بود.
_ بله خانم.

زن چشم هاشو چرخوند.
_ خدایا...اینو که میگی حس میکنم هفتاد سالمه.

RANDYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang