XXV

11K 2K 282
                                    

یک سال و شش ماه قبل

شش ماه بود که تهیونگ برای خانم کانگ کار میکرد طی این چند ماه اتفاق های زیادی افتاده بود .

دو بار هیونگش ازش درخواست های مختلفی کرده بود که برای هر کدوم تهیونگ به مدت چند ساعت اون خونه ویلایی رو ترک کرده بود...خوشبختانه برای هیونگش مهم نبود که اون کجا زندگی میکنه پس فعلا به چیزی شک نکرده بود.

بار اول یه بسته رو به بستنی فروشی بزرگراه غربی برده بود.دو ساعت بعد ...خبر انفجار بزرگی توی اون بزرگراه رو از تلوزیون خونه خانم کانگ دیده بود...اما واقعا اهمیتی هم داشت؟

بار دوم قضیه یکم فرق داشت .
هیونگ ازش خواسته بود روی دیوار یه پارکینگ با بسته ای حاوی مایع سرخ رنگی که براش فرستاده یه لبخند طراحی کنه.

خبر این کارش توی هیچ شبکه تلویزیونی پخش نشد .اما سایت سیاه محبوب هیونگش یه تصویر تبلیغاتی ازش گذاشته بود .
درحالی که دو مرد با گلو های بریده کنار اون دیوار افتاده بودن.

میدونست هیونگش برای ادم های خوبی کار نمیکنه ...اما این خوب یا بد بودن رو درک نمیکرد.

دانه ای که تو ذهن یه بچه کاشته میشه ...میتونه به درخت عظیمی تبدیل بشه.

تا وقتی برای یک روز زنده موندن لازم نباشه جمجمه دوستت رو به مرمر های کف زمین بکوبی...مگه همین خوب بودن نیست؟


توی این مدت که با خانم کانگ زندگی میکرد ...اون خانم مهربون گذاشته بود تا وقتهایی که به نظر خودش حوصله تهیونگ سر میره از کتاب خونه اش استفاده کنه ...اما به طرز شوکه کننده ای متوجه شد که تهیونگ فقط تا حد متوسطی میتونه بخونه .

پس بیشتر تشویق شد تا به پسر جونی که ازش حفاظت میکرد چیز های جدید یاد بده.
هر هفته کتاب های جدیدی رو میخوند و سئوال های زیادی توی ذهنش پیدا میشد.
لیدی کانگ همیشه به اونها جواب میداد مهم نبود چقدر احمقانه یا فلسفی باشن.

توی اوقات فراغت همیشه به چیز های که خونده بود فکر میکرد.

مارسل پروست توی کتاب در جستجوی زمان از دست رفته گفته بود:
ما از دیدن نقاشی های زیبا "لذت "میبریم
اما نمیدانیم که برای سازندگانشان
به چه بهایی تمام شده اند.

تهیونگ به پنجره اتاقش تکیه داده بود و در ورودی رو نگاه میکرد.توی دستش چاقوی پروانه ای میچرخید و ذهنش پر شده بود از این سوال که احساس لذت بردن واقعی چجوریه که باید بهای سنگین بخاطرش بدن.

انبوهی از پرنده ناگهان از روی درخت های دیوار سمت راست پرواز کردن.

از شمال میان؟

برای یه ادم کار کشته و با تجربه تو دنیای مافیا یاد گرفتن سه اصل حیاتی بود:
یک:مهارت کشتن بدون نقص

RANDYWhere stories live. Discover now