XXIII

10.7K 2.1K 335
                                    

_ببخشید جئونی.

جانگ کوک دستی به صورتش کشید...هنوز هم سعی داشت ریتم نفس هاشو مرتب کنه.

_ مهم نیست.
از روی صندلی بلند شد.
_ بریم

_ نمیخوای یکم استراحت کنی؟

_ نه..پاشو!






از حیاط بیمارستان خارج شدن.ماشین افسر جئون ابتدای خیابون پارک شده بود و تا رسیدن به اونجا باید پیاده  میرفتن.

تهیونگ با خوشحالی اطراف رو نگاه میکرد ...کم پیش میومد که داخل خیابون پیاده راه بره.
و حالا جئونی محبوبش هم کنارش راه میرفت.

جانگ کوک نگاه کوتاهی به کسی که زمانی به عنوان قاتل پرونده معرفیش کرده بود انداخت.
حس میکرد جانگ وو چند سال بزرگتر شده.

با دویدن ناگهانی تهیونگ با وحشت دنبالش دوید ..اما تهیونگ سریع تر بود!

جانگ کوک اماده بود دستگیرش کنه

درست لحظه ای که داشت کم کم بهش اعتماد میکرد...
اصلا چرا داشت فرار میکرد؟



تهیونگ تقریبا با چشمهایی ذوق زده به شیشه مغازه چسبید.

_ جئونییی بهم بگو که دارم درست میبینم!...این جکسه؟

جانگ کوک نگاه شوکه اش رو به توله سگه قهوه ای رنگی که پشت ویترین مشغول بازی با چند توپ پلاستیکی بود انداخت.

_ داری چه غلطی میکنی کیم؟

اما تهیونگ بی توجه به افسر جئون وارد مغازه شده بود.















جیمین تقریبا مشت محکمی به شکم مرد کوبید.
_ تو برادر اون عوضییی؟

نووا سعی داشت پسر رو عقب بکشه.
_ ولم کن نووا ...چطور از میخوای با این قاتل ها توی یه اتاق باشم.

به سمت زن برگشت.

_ تو چه خواهری هستی اصلا وقتـ

با کشیده محکمی که توی صورتش خورد ساکت شد.
_ این ندونستن تو داره اعصابمو خراب میکنه جیمین.

جیمین نگاه شوکه اش رو به خاله اش داد.
_ چـ..ی؟

نووا با کلافگی روی مبل نشست.
_ دیگه برام مهم نیست اون خواهر خودخواهم چه وصیتی کرده ...همه چیز رو برات تعریف میکنم چون معلوم نیست دفعه بعدی با اسلحه کوفتیت میخوای چه غلطی بکنی !

یونگی به گوشه اتاق رفت و سیگار برگ اصل ایتالیایی اش رو روشن کرد...اون دو نفر الان به فضای خصوصی نیاز داشتن.

گوشیش رو بیرون اورد تا به اون هم پیام بده.

"بیا اینجا ....نووا داره همه چیزو به اون گربه فسقلیـ.... "

RANDYWhere stories live. Discover now