part 1

19.7K 1.3K 45
                                    


پسر با شونه های افتاده و لباس های سرتا پا مشکی کت چرم مشکی شلوار جین مشکی حتی دستکش چرم و کلاه و ماسکی که به صورتش زده بود همه مشکی بودن ....
با بی حوصلگی به سمت لابی من رفت و با چشمای یخ زده درخواست کلید اتاق 704 رو کرد و کلید و ب سرعت ازش گرفت .
به سمت آسانسور رفت و دکمه ی طبقه ی مورد نظرشو زد و منتظر موند .
با چشمای خسته، سرد ، و پر از دلتنگی به شماره هایی که کم کم اضافه میشد خیره شده بود و وقتی روی طبقه 10 ایستاد چشماشو بست و نفس راحتی کشید و با سرعت به سمت اتاق رفت .
وارد اتاق شد و ماسک و کلاهشو درآورد و تو دستش مچاله کرد و به سمت اتاق خواب کشیده شد.

روبروی تخت نامرتب ایستاد و وقتی کسی ک انتظارشو داشت اونجا خوابیده باشرو ندید اخم غلیظی رو پیشونیش نشست.
ماسک توی دستشو بیشتر فشرد و دندوناشو به هم فشار داد .
_ هی اومدی؟
صداشو درست از پشت سرش شنید به سرعت به سمتش برگشت و با دیدنش نفس راحتی کشید .
خوشحال بود که پسر روبه روش همونی بود ک تو یه نگاه دلشو بهش باخت .
به آرومی سمت پسر کوچکتر گام برداشت و دستشو دور کمرش حلقه کرد و دم گوشش باصدای گرفته و خش داری زمزمه کرد :تختو که خالی دیدم فکر کردم رفتی .
جیمین بی حوصله چشماشو چرخوند و گفت :هردفعه از ماموریت های مهمت برمیگردی همینو باید ازت بشنوم .

جونگ کوک محکم گونشو بوسید و بغلش کرد به سمت تخت رفت و خودشو انداخت روی تخت جیمین آروم کت جونگوک و بیرون آورد و روی کمرش نشست و معشوقه اش رو دعوت به ماساژ کرد چی میتونست مثل این حال جئون رو سر جاش بیاره و از دوست پسرش خواهش کرد که کاریو ک میخواد انجام بده .
وقتی سنگینی چیزی رو روی کمرش حس کرد مطمئن بود اون چیم چیم کوچولوشه لبخند محوی زد و خودشو به دستای کوچولو اون سپرد و به روزی فکر کرد که با اون آشنا شد ....

(فلش بک)
از زندگی خودش پشیمون بود زندگی که خودش توش تنها بود خودشو فروخته بود به کسایی که بهش قول داده بودند سر نوشتشو رقم بزنند اون بچه تر از هرچیزی بود که بخواد وارد دنیای کثیف خلافکارا بشه روزی که مادرش رهاش کرد اون فقط 13 سالش بود حس تنهایی و ترس بدی از رفتن و تنها گذاشتن آدمای اطرافش توی وجودش رخنه کرده بود از ماموریتایی که بهش میدادن متنفر بود از جابجایی مواد ..کشتن ..
این زندگیی نبود که اون میخواست اما مجبور بود کاری کنه تا به ترسش غلبه کنه
کوه غرور و سردی که از خودش ساخته بود و بچه آروم وتنهایی که در وجودش بود....
خسته توی پیاده رو قدم میزد درست تو همون موقع گوشیش به صدا در اومد :
_ فاک نههه دوباره نههه

اینو با حرص گفت و به سنگ ریزی ک جلوی پاش بود ضربه ی محکمی زد .
به ناچار گوشی و از جیبش درآورد و به پیامی ک همیشه از یه فرد ناشناس براش میومد و ماموریتی که بهش داده بود نگا کرد.
تنها یه آدرس ...
آدرس یه بار خیلی لوکس که هر آدمیو جذب میکرد اما جای هر کسی نبود میدونم اونجا زیاد رفتم واسه جابجایی مواد ، داخل بار انواع آدما وجود داره اما فقد از طبقه خاصی میتونستند بیان اگر مادرم پیشم بود و به اینجا نمیرسیدم مطمئنن هیچ وقت اینقدر اون بار رو نمیدیدم .
سریع برای تاکسی که داشت به سمتش میومد دست تکون داد و سوارش شد .

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now