Part 8

5.2K 631 16
                                    

زمانی که به هتل رسید نفس عمیقی کشید دوس داشت هر لحظه هر چه زودتر پیش بیبیش باشه ..سریع سوار آسانسور شد و طبقه مورد نظرشو زد..
باعجله در اتاقو باکارتش باز کرد و وارد اتاق شد
با صحنه ای ک روبروش دید سر جاش خشکش زد و گلا از دستش روی زمین افتاد
جیمینش بیبیش وسط اتاق نشسته بود و هق هق گریه میکرد
هیچی به ذهنش نمیرسید
نمیتونست دلیل گریشو حدس بزنه
ضربان قلبش تند شد و استرس تمام بدنشو فرا گرفت
نزدیک جبمین شد و جلوی بیبیش روی زانوهاش نشست
با صدایی لرزون جیمینو صدا زد
جیمین با چشمای اشکی به صورت عشقش نگاه کرد که این فقط باعث شد گریش شدت بگیره و بدون هیچ حرفی شروع کرد به زدن کوک
دستاشو مشت کرده بودو اونارو رو سینه ی کوک میزد و بلند داد میزد و گریه میکرد
کوک منگ مونده بود نمیدونست دلیل این کارای جیمین چیه
با دستش دستای جیمینو گرفت
_هی هی بیبی چی شده؟چرا اینجوری میکنی؟خواب دیدی؟
جیمین با گریه و صدای و تن لرزون گفت:
+آره..عا..ره کوکا...ی خوابه...خیلی...ترسناک...هق...فقط...انقد ...واقعی بود...نمیدونم...خواب بود....یا....هق...نه...ولی ...اون اینجا....هق
از شدت گریه و شوک دیگه نتونست حرف بزنه و تو بغل کوک از حال رفت
جانگکوک مبهوت به بیبی بوی از هوش رفته اش نگاه کرد دستشو روی گونه جیمین گذاشت سرد بود انگار که توی سرما پشت در مونده باشه و  جسمش یخ زده باشه زیر کمر و پاهاشو گرفت و حرکت کرد این حال جیمین بدجوری نگرانش کرده بود و تمام شور و ذوق رو از جانگکوک گرفت..
جیمین رو روی تختشون گذاشت و ملافه سفید رو روی پوست گندمی جیمین کشید .
عجیب بود گریه هاش ... هق هق کردنای جیمین و وقتی که کوک رو دید مشت هاشو به سینه کوک زد ...
آخرین باری که دعوا کرده بودند رو یادش نمیومد چون اونا هیچ دعوایی باهم نداشتن مگر ب شوخی ولی انگار ایندفه یه اتفاقی افتاده بود ک کوک ازش خبر نداشت ...
باید سعی میکرد بدن سرد جیمین رو گرم کنه اما خودش هم نمیدونست چطور..
برای همین کفشاشو در آورد و کنار جیمین دراز کشید ..و اونو در آغوش گرمش فرو برد .. میدونست  بیبی کوچولوش دکتر رو دوست نداره برای همین  سعی کرد با بغل گرمش بهوشش بیاره ...
بعد از چند دقیقه بدن جیمین داشت کم کم گرم میشد اما این گرما همراه با هزیون و کابوس های جیمین همراه بود  کوک کم کم داشت نگران میشد ملافرو کنار زد و دست جیمین رو داخل دستهاش تکون داد و گفت : عزیزمم.. عمرمم..زندگیم پاشو ازت خواهش میکنم ...اینا خوابن و کابوس هایی ک فقد خیالاتن وجود ندارن خواهش میکنم ... جیمین صداهایی از خودش در آورد کوک سرشو جلو برد تا از حرفهای نامفهوم جیمین چیزی بفهمه...
جیمین تیکه تیکه میگفت : اما ..اما تو بهم خیانت کردی....چطور تونستی...من عاشقتم کوک
همین کلمات کافی بودند تا بفهمه جیمین داره از چ چیزی عذاب میکشه
هزیونای جیمین با اس ام اسی ک همون لحظه برای کوک اومد قاطی شد
کوک با اخم به متن اس ام اس زل زده بود

*هی بانی کوچولو
بهت گفته بودم اگ ب حرفام گوش ندی ضربشو فقط اون لعنتی مخوره
بهت نشون دادم این ذره ای از کارایی ک میتونم بکنمه
پس سعی نکن با دم شیر بازی کنی
یور مستر-وی*
کوک از عصبانیت نفساش به شماره افتاده بود
باورش نمیشد اون احمق با بیبیش این کارو کرده
اون تازه فهمید که جیمینش چقد تحملش براش سخت بوده تازه فهمید ک چی کشیده
بیشتر جیمینو تو بغلش فشرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
_بیبی...من متاسفم...این فقط بخاطر محافظت از تو بود
میدونی که چقدر عاشقتم امیدوارم باورم داشته باشی
جیمین حرفای کوک رو میشنید ولی دیگه توانی برای جواب دادن و یا عکس العمل به حرفاش نداشت پس به ناچار تو بغل کوک به خواب رفت...
کاش این آرامششون ابدی بود اونها بهم قول داده بودند در سختی و آسانی ...در بیماری و مریضی کنار هم باشند  ولی تمام این اتفاقات شیرین قبل این بود که اون سایه سیاه روی زندگیشون و عشقشون تاثیر بزارع حالا هیچ جوره اعتماد جیمین رو نمیتونس بدست بیاره به لطف رئیس بزرگش اگ از اول با جیمین فرار میکردند چی میشد زندگی بهتری داشتند ؟؟
جانگکوک پیش خودش فکر میکرد درحالی که  جیمین داخل بغلش خواب بود و داشت با موهاش بازی میکرد ..
اون حالا دیگ خوابش نمیومد و فکر اینک معشوقه دلرباش رو از دست بده داشت دیوونه اش میکرد
صبح روز بعد کوک باید حتما با تهیونگ صحبت میکرد . اون حق نداشت با جیمین و اعتمادی ک بهش داشت همچین کاری بکنه...
آروم سر جیمین رو از بغلش بیرون کشیدو به موهاش بوسه زد و از تخت بیرون اومد تا لباساشو بپوشه ..  تمام این مدت جیمین تبش پایین اومده بود آروم لای چشمشو باز کرد و به کوک نگاهی انداخت اشک هاش خشک شده بودند بغض درد آوری گلوش رو گرفت (حتما ..حتما ..داره میره دوباره رئیسش یا همون تهیونگ رو ببینه ) افکار بدی سراغش اومدن آروم ملافه رو تا روی سرش کشید تا کوک چهره نگرانش رو نبینه هرچند دلش میخواست جلوی اون رو بگیره تا پیش تهیونگ نره و ازش دور نشه ...باصدای بسته شدن در سرشو از زیر ملافه بیرون آورد و با صدای بلند زد زیر گریه بین هق هق هاش میگفت : چراا .. چرا ولم کردی ...چرا آغوشت رو از من گرفتی ...چرا قلبتو از من گرفتی ..چرا نمیزاری بمیرمم وقتی قلبت پیش من نیست ...اشکی براش باقی نمونده بود بدنش لرزش های ریزی داشت.
سرشو داخل بالشت فرو کرد و مشت های کوچولوش رو روی تخت میزد داشت دیوونه میشد با اینک زمان زیادی نگذشته بود ولی از فکر اینک لب های کوک روی لبهای کس دیگه ای به حرکت دربیاد .. دست های کس دیگه ای اون رو لمس کنه ..هم آغوشی و عشقبازیش با کس دیگه ای باشه دیونه اش میکرد. هر ثانیه براش هزار سال میگذشت..

(جانگکوک)
به در اصلی عمارت کیم رسیدم برای هرچیزی آماده بودم چه فریاد چه دعوا چه جنگ سر یک هوس زود گذر وقتی داخل شدم مثل روزی که اومدم هیچکس نبود این ینی اینک تهیونگ تنها بود و حتی اگر میکشتمش هیچکس نمیفهمید . اون رسما منو جیمین رو تهدیدکرده بود ولی خودش قول داده بود که جیمین رو داخل خونه اش برای زندگی قبول کنه . از پله ها رفتم بالا و در اتاقشو زدم ...با اجازه اش داخل شدم مثل همیشه رو صندلیش نشسته بود و سیگار میکشید .

(نویسنده)
تهیونگ با صدایی که به گوش کوک برسه گفت : سلام معشوقه زیبای من
کوک با بی تفاوتی گفت : سلام میشه بگید اون پیامی ک برام فرستادید یعنی چی ؟؟!
شما قول دادید آقای کیم که هیچ صدمه ای به جیمین نزنید .
تهیونگ از جاش حرکت کرد و سمت جانگکوک رفت و به طرز خماری گفت : من بهت گفتم که ضربه میخوری تازه معشوقت جلوی چشمام لخت لخت بود با بدن سفیدش و اون لباس نازکی که بدون شلوار بود ..میتونستم هرکاری که میخوام بکنم .
کوک با شنیدن این حرفا از زبون تهیونگ  بلند داد زد : اسم جیمین منو نیاررر عوضیی
و قبل اینک مشتش تو صورت تهیونگ فرود بیاد تهیونگ دستش رو محکم گرفت و چرخوند پشت سرش و نفس های گرمش به گوش جانگکوک میخورد تهیونگ خودش رو بیشتر به کوک نزدیک کرد و پشت گوشش گفت : راندهای سکس قبلی خشن بودن امشب دوس دارم تمام بدنتو لیس بزنم درحالی که تو داری برام ناله میکنی  ..و اون معشوقه عزیزت قبلا یه فاحشه بوده که هرشب زیر یکی بوده
پوزخند زد و ادامه داد : حالا چه فرقی داره چه زیر من باشه چه تو ..
جانگکوک با شنیدن این حرفا هرلحظه عصبی تر میشد برای همین تصمیم گرفت مث خود رئیسش جواب بده : تو ممکنه رئیس من باشی و هرکار بخوای بکنی ولی تنها چیزی که هیچ وقت بدست نمیاری عشقه و برای امشب من با جیمین هم خواب و عشق بازی میکنم ن تو ...
تهیونگ گفت : عشق رو من بدست نمیارم ولی بدن تورو که میتونم  هر شب بدست بیارم بیا برای صدمه نزدن به جیمین پسر خوبی باش و امشب مال من باش مطمئنا بهت خوش میگذره ..
و دست کوک رو به سمت اتاق خوابش کشید جانگکوک میدونست حتی اگر فرار هم بکنه رئیسش باز پیداشون میکنه پیش خودش گفت (متاسفم جیمینی مطمئن باش بزودی این سایه سیاه از زندگیمون بیرون میره ) و با تهیونگ همگام شد

(جیمین)
بعد از رفتن کوک نتونست یک لحظه آروم بشه هرکاری کرد نتونست خودشو بیخیال نشون بده
بالاخره بعد از یک ساعت ک اتاق و با راه رفتنش متر کرد گوشیشو برداشت و با جونگ کوک تماس گرفت
ولی هرچی زنگ میخورد کوک جوابشو نمیداد
ولی از کارش دست برنداشت
پشت هم تماس میگرفت
تماساش بیشتر از ۵۰ بار شده بود
ناامید روی زمین نشست و زانوهاشو تو بغلش گرفت

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang