Part 22

4.3K 533 39
                                    

(نویسنده)
دستشو به دیواره های کنار شهربازی گرفته بود و سعی میکرد به خنده های زیرزیری جیمین که با سری که پایین انداخته بود پشت سرش راه میومد بی توجه باشه
_کوک؟حالت خوبه؟خب اگه اولش میگفتی میترسی سوار نمیشدیم
جیمین با ته خنده ای‌ گفت
+بخند جیم بخند...آخرش باید تاوانشو بدی میدونی دیگه
جونگ کوک با پوزخند خبیثی گفت
جیمین با شوک اب دهنشو قورت داد و با ترسی که توی صداش مشخص بود گفت
"میرم نوشیدنی بگیرم"
با چشم جیمینو که با سرعت کیوتی به سمت مغاره کنار دکه بلیط میرفت دنبال کرد روی نیمکت نارنجی رنگ کنارش نشست سرشو به‌پشتی‌ نیمکت تکیه داد تا جیمین برگرده که با لرزش ناگهانی گوشی توی جیب عقب شلوارش‌ کمی بالا پرید و گوشی رو بیرون کشید

(تهیونگ)
چند دقیقه ای میشد که با دلتنگی و استرس به صفحه خالی مانیتور زل زده بود همه ی اتاق هایی که توی خونه بود رو گشته بود هیچ اثری از کوک یا حتی جیمین نبود این حتی بیشتر از قبل دیوونش میکرد
"دیگه نمیتونم...."
با‌گفتن این حرف به خودش گوشیش رو از روی دراور‌برداشت و با خشم و کمی هیجان گرفته شده از دلتنگی شماره کوک رو توی گوشیش وارد کرد و بعد برقرار کردن یه تماس تصویری با چشمای‌منتظرش بع گوشیش خیره شد تا شاید‌میتونست صورت کوکیش رو بعد این مدت توی صفحه ی شیشه ای ببینه

(جونگ کوک)
با تعجب و استرس به گوشیش زل زده بود
تعجب میکرد چرا عصبانی نیست
و از همه بدتر صدای قلبش بود ک محکم به قفسه سینش می کوبید
نگاهی به جیمین انداخت که توی صف مغازه وایساده بود و زیر لب غرغر میکرد
دستی به موهاشو‌صورتش کشید و به سرعت دکمه ی برقراری تماس رو‌ زد
بعد از چند لحظه چهره ی کسی تو قاب گوشیش ظاهر شد
برای لحظه ای فکر کرد یکی دیگه با گوشی تهیونگ باهاش تماس گرفته ولی وقتی اون شخص شروع به صحبت کرد همه ی فکراش پوچ شد :
+بانی کوچولو...کوک تو...تو...
تهیونگ نمیخواست کوک بفهمه اون هنوزم زیرنظرش داره برای همین نمیدونست دقیقا تو اون لحظه باید چی بهش بگه
کوک با دیدن چهره ی شکسته و بی شباهت به رئیسش وارفته و شوک شده به گوشی خیره شده بود بی اختیار اشکاش سرازیر شدن و خودشم نمیدونست از ترحمه یا دلتنگی...
تهیونگ با دیدن اشکای بانیش به دیوار پشتش تکیه داد و سرخورد و نشست روزمین:
+هی...نکن...من به اندازه کافی اینجا دارم زجر میکشم باگریه کردنت دل منو آتیش نزن
کوک به سرعت سرشو پایین انداخت و با پشت دست اشکاشو پاک کرد
نگاه کوتاهی به جایی که جیمین بود انداخت و دید جیمین داره آبمیوه های خریده رو حساب میکنه
به سرعت گوشیو به سمت لبش برد و خیلی آروم طوری که خودشم صداشو نمیشنید گفت:
_تائه برگرد...
و تماس و قطع کرد و گوشی و تو جیبش گذاشت و به جیمینی که بی خبر از همه چی با لبخند به سمتش میومد نگاه کرد
(تهیونگ)
با شوک به گوشی ای که حالا خاموش شده بود نگاه کرد به هیچ وجه باور نمیکرد و نمیخواست باور کنه که جونگ کوک همین چند ثانیه پیش ازش‌چی خواسته
چشمای اشکیشو بست و درحالی که قطره ای اشک از چشمش بیرون میریخت صدای‌کوکیش رو که ازش خواسته بود برگرده با خودش اکو کرد...
"من....من....برمیگردم...همین الان...‌برمیگردم...خودت خواستی کوک"
سرشو به سمت قاب عکسی از جونگ کوک که روی میز بود برگردوند
"خواهش میکنم...خواهش‌میکنم پشیمون نشو...منو ببخش...نتونستم نتونسم اون جوری بخوامت که خوشحالیتو با هرکسی لازم بدونم...مال من باش ..فقط مال من..!

(جونگ کوک)
خودش هم باورش نمیشد الان از دهن فاکیش چه جمله ای رو از ته درخواست کرده ولی نشستن جیمین کنارش اجازع بیشتر فکر کردن به کار احمقانش رو نمیداد...تنها میتونست ب منحنی لب ها و چشم های جیمینش نگاه کنه و توی دلش در حالی که زار میزنه از جیمین و سختی هایی که باعثش بوده عذر بخواد
(نویسنده)
جیمین لیوان آب انبه ای رو که از بوفه گرفته بود رو به سمت جونگ کوک گرفت و همزمان پرسید
"با کسی حرف میزدی؟"
کوک لحظه ای برای تیزی جیمینش توی دلش شوکه شد و تحسینش کرد ولی بعد سریع با یه لبخند احمقانه لیوانو از جیم گرفت و لب زد
"هوم نه چطور؟"
جیم هم با لبخند همیشگیش که باعث میشد چشم هاش ناپدید بشه و دل کوک براش ضغف بره از هول‌شدن کوک پذیرایی کرد
"بخورش حالتو بهتر میکنه"
بعد گفتنش کنار کوک نشست و سرشو روی شونش گزاشت
چند دقیقه ای میشد که آبمیوه ای که جیم براش خریده بود رو تموم کرده بود و‌ سرشو متقابلن روی سر جیمینش گزاشته بود
_جونگ کوک.؟
+هوم
_اشکالی نداره!
+چی؟
_گفتم اشکالی نداره
"سرشو برداشت"
+منظورت چیه بیب نمیفهمم
_هرچی هم باشه من دوست دارم...درک میکنم
+التماست میکنم جیم جوری با من حرف نزن که نفهمم حس بدی بهم میده‌میخوام تا آخرتو درک کنم
_دوست دارم
+هی..من..من بیشتر دوست دارم بهم بگو چیشده..
+فقط...اشکالی نداره..همین
با تموم شدن نوشیدنیشون و جدا از اینکه کوک به زور هر قلپ ازشو قورت میداد کوک جیمینو به سمت جایی برد که جیمین با دیدنش کلی ذوق کرد اونجا جایی نبود جز اتاق عکاسی
جیمین عاشق خل بازی تو این اتاقا و عکسای بامزش بود
برای چند لحظه با دیدن ذوق جیمین تمام حرفا و اتفاقارو فراموش کردو باهم وارد اتاق کوچیک شدن و پرده رو کشیدن
کوک پول اتاق و پرداخت کرد و هردو با دیدن چراغ چشمک زن ک هرلحظه تندتر میشد ژستای کیوت وخنده دار میگرفتن که تو یک لحظه کوک صورت جیمین و سمت خودش برگردوند و لبهاشو کوبید رو لبای جیمین و آخرین عکس از بوسه ی شیرینشون گرفته شد
جیمین انقد خسته و بی انرژی بود که تو ماشین خوابش برد کوکم با تمام مشغله ی ذهنیش سعی میکرد بدون سر و صدا و آروم رانندگی کنه
همش تو ذهنش با خودش حرف میزد و خودشو سرزنش میکرد
مطمئن بود که ب جز جیمین کس دیگه ای و دوست نداره پس چرا اون حرفو به تهیونگ زد؟چرا ازش خواست برگرده؟مگه کلی سختی نکشیده بودن تا بره پس چرا؟؟؟
هنوز خودش کامل دلیل حرفی که به تهیونگ زده بود و نمیدونست و برای پیداکردن دلیلش تو فکر رفته بود که با دیدن عمارت که ماشین و جلو در بزرگش نگه داشته بود به خودش اومد اصلا متوجه نشده بود کی رسیدن
درو براش باز کردن و ماشین و توی باغ برد

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now