Part 18

4.3K 549 31
                                    

دلم تپش گرفت،یعنی میشد جیمینو نجات بدم؟اون پسر خیلی سختی کشیده ،باید نجاتش بدم!با ذوق ولی تردید گفتم
_چه شرطی؟
سکوتی چند ثانیه ای بینمون حاکم شد
_فقط یه روز مال من باش
چشام گشاد شد،چی؟خیلی با التماس این حرفو زد. حتی میتونستی با دستات حسرتشو لمس کنی،کاش از همون اول این کارارو باهامون نمیکرد تا بهتر درکش میکردیم!لبامو خیس کردم
_فقط یه روز؟
_ا..اره
مطمئن نبودم،اگه تو اون یه روز اتفاقی بیفته چی؟اگه جیمینو ازم جداکنه...
_واس همیشه میری؟
_واس همیشه، ولی تو این یه روز رفتارت باید جوری باشه ک با اونی
بزار منم حس کنم حداقل برا یروز عاشقمی
میتونستم بغض توی صداشو حس کنم ولی این واقعا تقصیر من نبود اون خودشو وارد رابطه ی منو جیمین کرده بود اگر..اگر زودتر خودشو نشون میداد شاید الان اون کسی بود که من عاشقشم...
نفس عمیقی کشیدم و بدون تردید گفتم:
+باشه تهیونگ قبوله

(جونگکوک)
همش حواسم پیش حرف تهیونگ بود،باورم نمیشد بالاخره میخواست دست ازسرمون برداره ،از یه طرف که ازش متنفر بودم ولی از یه طرف دیگه به خاطر تنهاییش و اون لحن مظلومش وقتی خواستشو گفت،دلم میسوخت. واسه هر سه تامون دلم میسوخت که اینطور بازیچه شده بودیم ،ولی واقعا این وسط کی مقصر بود؟؟تهیونگ که عاشق من شده بود؟من که عاشق جیمین بودم و یا جیمین؟؟
دست جیمینو گرفته بودم و باهم تو باغ عمارت قدم میزدیم،هنوز بهش نگفته بودم و استرس داشتم،پوست لبمو میجویدم و بدون اینکه بفهمم داشتم دست جیمینو فشار میدادم،برگشت سمتم و به چشمام خیره شد
_کوکی؟چی میخوای بگی؟
اهی کشیدم،معلومه که میفهمه اون منو بهتر از خودم میشناسه!ایستادم و شونه هاشو گرفتم
_جیمین؟تهیونگ گفت واس همیشه ولمون میکنه و از اینجا میره
تو یه لحظه دیدم که چشاش درخشید،اون ناامیدی تو عمق چشماش کم رنگ تر شد و لبهاش به لبخند قشنگی باز شد
_ج..جدی میگی؟؟
_ا..اره
ولی با دیدن صورتم،لبخندش کم رنگ شد
_پس چرا ناراحتی؟
نفس عمیقی گرفتم و بازوشو گرفتم و دوباره راه افتادم
_واسه اینکه اون یه شرط گذاشته!
با حرفم دوباره ایستاد و مردد پرسید
_چه شرطی؟؟
میدونستم این ناراحتش میکنه و میشکنتش ولی باید میگفتم
_اون میخواد یه روز کاملو با من بگذرونه،میخواد یه روز مال اون باشم!
چشماش غمگین شد و سرشو پایین انداخت،میتونستم ببینم که با خودش درگیره،بعد مکثی سرشو بلند کرد و به چشام خیره شد،بهم نزدیک شد و رو پنجه پاهاش ایستاد و بعد اینکه دو طرف صورتمو با دستای کوچیکش گرفت بوسه سریعی رو لبام گذاشت و عقب کشید.
_اگه این راه نجاتمونه پس انجامش میدیم!
لبخندی زد و سرشو کج کرد،بعضی وقتا فکر میکنم که جیمین واقعا فرشتس و از بهشت نازل شده فقط به خاطر من!پهلوهاشو گرفتم و با اینکه به خاطر اون یه روز که نمیدونستم قراره چه اتفاقایی بیفته،دلم خون بود، چرخوندمش و سعی کردم به این فکر کنم که بعد اون هممون راحت میشیم.
جلو آینه ایستاده بودم و موهامو مرتب میکردم
جیمینم رو تخت نشسته بود و نگام میکرد میتونستم ناراحتیو نگرانیو تو چشماش ببینم
رفتم سمش جلو زانوهاش نشستم و دستاشو تو دستم گرفتم:
جیمینم نگران نباش فقط باید یروز دیگه تحمل کنیم اونوقت همه چی تموم میشه همه چی مث قبلش میشه
با لبخندش دستمو تو دستش فشار داد و گفت:
باشه عزیزم برو مراقب خودتم باش زود برگرد
سرمو بردم نزدیکش و لباشو طولانی و ملایم بوسیدم
از عمارت بیرون رفتم و سوار لیموزین سفید رنگی که دم در منتظرم بود شدم
وقتی راننده منو به عمارتش برد با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردم،اونجا خیلی بزرگ و قشنگ بود و وقتی واسه اولین بار وارد میشدی حس میکردی وارد قصر شدی که فضاش ادمو یاد فیلم های اروپایی می انداخت،مدام استرس داشتم و از شدت استرس دستام عرق کرده بود،دختر ریزه میزه ای بهم تعظیم کرد و ازم خواست دنبالش برم،حتی داخل اونجا قشنگ تر از بیرونش بود ولی این چیزی از استرس درونیم کم نمیکرد،وقتی در رو به روم باز شد وارد اتاق بزرگی شدم،اتاقی که انگار به تنهایی یه خونه بود،اون اونجا بود،روی مبل سلطنتی نشسته بود و جام شرابی تو دستش بود. میتونم بگم واقعا زیبا به نظر میرسید،موهای نقره ای رنگش و لباسی که پوشیده بود،کاملا گردنش و ترقوه اش در معرض دید بود و چشماش خمار تر از همیشه  به نظر میرسید،جلوتر رفتم،باید یه روز به خودم فرصت عاشقی بدم،فرصت عاشق شدن به تهیونگ!کار درستیه نه؟؟با دیدن من از روی مبل بلند شد وهمراه با لبخند قشنگی که روی لباش بود به حرف اومد،لباش خیلی وسوسه انگیز به نظر میرسید
_خوش اومدی
اون بهم اشاره کرد و من بهش نزدیک شدم درست تو چند قدمیش ایستادم و به چشماش زل زدم انگار توشون دنبال چیزی میگشتم،اون فاصله ی باقی مونده رو از بین برد و دستاشو دور کمرم انداخت و منو به اغوش گرفت،سرشو تو گردنم قایم کرد و نفس عمیقی کشید
_باورم نمیشه،تو مال منی!
صداش به خاطر مخفی کردن صورتش تو گردنم نا واضح به گوش میرسید،دستامو بالا بردم و منم بغلش کردم،این اغوش یه جورایی فرق داشت،با بغل جیمین فرق داشت و من میخواستم اون فرقو بفهمم.تنش بوی تلخ و مردونه ای میداد،یه جور بو همراه بوی شراب و تنباکو و من بی توجه به گذشته ی تاریکی که داشتیم ناخوداگاه عطرشو به ریه هام کشیدم. حالا فهمیدم!این اغوش با اغوش جیمین فرق داشت چون حس تکیه گاه محکم رو داشت،چیزی که باعث میشد بدون توجه به هیچ موضوعی، پشتت بهش گرم باشه و این واسه منی که از وقتی جیمینو پیدا کرده بودم،سعی میکردم قوی و محکم باشم تا بهم تکیه کنه،یه جورایی عجیب بود.ازم جدا شد و همراه لبخندی رو لباش دستمو کشید،منو به سمت پیانو گوشه اتاق برد
_همیشه این لحظه رو تصور میکردم،که من برات پیانو بزنم و تو با علاقه گوش بدی!
اون پشت پیانو نشست و انگشتای باریکش شروع به حرکت کرد،اون پیانو خیلی صدای قشنگی داشت یا یه چیز دیگ پشتش بود؟چشاشو بست ،به نیم رخش خیره بودم ،همراه با حرکت دستاش روی کلاویه ها شروع به خوندن اهنگی کرد
یه چیزی ته قلبم ازارم میداد،یه چیز باعث میشد قلبم درد بگیره
_همه چی فرو میریزه،همه چی!احساساتمون!بهت نیاز دارم پسر!چرا من تنها کسیم که عاشقم؟
اون حرف هایی که از بین لباش خارج میشد حس میکردم خیلی بغض پشتش هست،چشماش بسته بود و تنها صدایی که به گوشم میرسید هارمونی قشنگ صدای بمش با صدای پیانو بود
_ازت متنفرم ولی دوست دارم!
دلم درد میکرد،من در حقش بدی کردم؟
_بهت نیاز دارم پسر،چرا اینقد باهام سردی؟
سرش بالا بود و سیب گلوش در معرض دیدم بود،من تا حالا توجه نکرده بودم،ولی دلم میخواست لمسش کنم!
_به خاطر تو من حتی خودمم گم کردم!
و من تونستم ببینمش،اشکی که معصومانه از گوشه چشمش پایین افتاد.

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now