Part 17

4.3K 554 30
                                    

مردو به شدت تکون میدادم ،با دستش به ته راهرو اشاره کرد و من بعد اینکه ولش کردم اونجا دویدم .در باز بود،وقتی دیدمش زانوهام شروع به لرزیدن کرد. قلبم تپش هاشو جا انداخت.  نه!لطفا!نباید این اتفاق میافتاد.  تن بیجونش  وسط تخت افتاده بود.   جلو رفتم و برشگردوندم چشاش بسته بود،صورتش به سفیدی گچ بود و میتونستم رد دندونو رو لباش و گردنش

ببینم.  خون های سرخ رنگی که روناشو احاطه کرده بود.  چه بلایی سرت اورده جیمین؟من عوضی چطور گذاشتم!چشام تار شد و اشکام ازش بیرون جهید،مهم نبود داشتم برای اولین بار گریه میکردم،کی گفته مرد گریه نمیکنه؟باید واس دل شکستم و روح زخم دیده جیمین گریه میکردم .واسه عشقمون ،واسه دلای داغ دیدمون!حالا میفهمیدم وقتی زیر تهیونگ میرفتم جیمین چه حسی داشت،فکر میکردم دارم نجاتش میدم ولی فقط باعث عذابش بودم!محکم به بغلم فشارش میدادم و مثل دیوونه ها اشک میریختم
_منو ببخش،منو ببخش جیمین!
بالاخره اون عوضی از من انتقام گرفته بود . نابودت میکنم تهیونگ همینطور که نابودم کردی!

...............////
حالا تو اتاق خودمونیم و من با چشمای قرمز به صورت رنگ پریدش زل زدم و به سوزنی که دکتر داشت تو دستای خوشگلش فرو میکرد نگاه میکردم
اصلا نگاه های زننده ی دکتر برام مهم نبود اینکه اون الان درباره من و رابطم با جیمین چی فکر میکرد اصلا مهم نبود من فقط میخوام جیمین چشماشو باز کنه
دکتر وسایلشو جمع کرد و آماده ی رفتن شد که به سمتش رفتم و گفتم:
_آقای دکتر حالش چطوره؟
نگاه چپ چپی بهم کرد و گفت:
+همونطور که گفتم بدنش خیلی ضعیف شده و با خونی که از دست داده کلا جونی تو تنش نمونده و از هوش رفته سرم تقویتی براش زدم و اینکه باید بهش برسین
و بدون اینکه دوباره نگام کنه سرشو تکون داد و رفت
هیچ حسی نداشتم
نمیدونم باید بخاطر حال جیمین خوشحال باشم یا ناراحت
از اینکه حالش خوب میشه خوشحال باشم  یا از اینکه این بلا سرش اومده ناراحت
بی حوصله و عصبی تو اتاق راه میرم و هرازگاهی به صورت فرشته ایش نگاه میکنم
تقریبا دو ساعتی بود که بیهوش بود سرم هم تموم شده بود و خودم از دستش درآوردم
بیصدا کنارش رو تخت دراز کشیدم و نگاش میکنم
_هی بیبی بیدار شو...بگو الان باید چیکار کنم من دیگه نمیتونم تحمل کنم
من باید بکشمش....

(از نگاه نویسنده)
به صندلیش تکیه داده بود و از صفحه لب تابش به قیافه جونگکوک زل زده بود،پوزخندی روی لبای تهیونگ بود و با انگشتش هرچند یه بار به روی میز ضربه میزد. با دیدن قیافه عصبانی و ناراحت جونگکوک حس میکرد یه کوچولو عذاب وجدان گرفته و دلش واس عشقش میسوخت،ولی پس دل خودش چی؟روی لب تاب خم شد و انگار که جونگکوک میشنوه به حرف اومد
_چه حسی داره وقتی نادیده گرفته میشی؟وقتی عشقت از دستت میره؟وقتی میفهمی با یکی دیگه خوابیده؟
اون همه ی این حس هارو تجربه کرده بود،وقتی سال ها فقط از دور دوستش داشته بود و مراقبش بود ووقتی خوشحال بود که میتونه جونگکوکو به دست بیاره،همه چی نابود شده بود. از حس پاک عاشقانش الان فقط نفرت خاموش و سوزناک مونده بود که هرروز بیشتر و بیشتر میسوزوندش و اون میدونست نمیتونه این خواستشو خاموش کنه!این حس نیاز به جونگکوک!دوباره جنگی تو سرش راه افتاده بود. خدای من !من دارم اذیتش میکنم! و دوباره به خودش جواب میداد. اون تو رو لو داده بود و در عوض اینهمه خوبی که بهش کردی مثل اشغال باهات رفتار کرد!به قیافه جونگکوک خیره شد.به چشماش که انگار امیدشو گرفته بودند!از گوشه چشمای تهیونگ اشک مزاحمی بیرون جهید و همزمان با لبخندی که رو لبش شکل گرفت لب زد
_از نابودیت لذت ببر عشقم!

(جیمین)
با دردی که تو بدنم احساس کردم به زور چشمامو باز کردم و بخاطر نور زیاد مجبور شدم دوباره رو هم فشارشون بدم و آروم آروم بازشون کنم تا به نور عادت کنن
بعد از کلنجار رفتن با نور و عادت کردن بهش خواستم از رو تخت بلند شم که کل بدنم تیر کشید و باعث شد ناله بلندی ناخودآگاه از گلوم خارج شه
با صدام سریع جونگ کوک که کنارم خواب بود از خواب پرید و دستپاچه ازم می پرسید چی شده؟کجات درد میکنه؟چی میخوای؟
از دستپاچگیش خندم گرفت ولی با بیادآوری اتفاقی که برام افتاده بود خنده رو لبام خشک شد و تازه علت درد بدنم رو فهمیدم
_اوه خدای من...من زندم..فکر میکردم بعد از اون اتفاق دیگه نمیتونم ببینمت کوکا
صورت کوک به وضوح غمگین و گرفته شد میتونستم حسشو بفهمم چون دقیقا حس منو داشت زمانی ک خودش زیر تهونگ اذیت میشد
_کوکا ما قراره اینجوری ادامه بدیم؟؟؟اره؟؟؟من دیگه نمیتونم تحمل کنم دیگه نمیتونم
نتونستم جلو گریمو بگیرم با صدای بلند تو بغل کوک گریه میکردم و فقط میگفتم تمومش کن تمومش کن

(جونگکوک)
جیمینو تو اغوشم گرفته بودم و با نوازش موهاش و پشتش سعی میکردم ارومش کنم،درون خودم طوفانی به پا بود ولی سعی میکردم اروم باشم تا جیمینواروم کنم اون الان به استراحت نیاز داشت و کاملا خوب نشده بود.بعد از چند دقیقه هق هقاش اروم تر شد،سرشو بین دو تا دستام گرفتم و به چشمای قشنگش خیره شدم،همزمان که با انگشت شصتم صورتشو نوازش میکردم گفتم
_بهت قول میدم از اینجا میریم،لطفا دیگه گریه نکن!
با اطمینان این حرفارو گفتم ولی واقعا خودمم نمیدونستم باید چیکار کنم،الان تو قلبم اونقدر از تهیونگ متنفر بودم که میتونستم به راحتی اب خوردن بکشمش ولی ترس از دست دادن جیمین نمیزاشت عجولانه رفتار کنم،باید از اونجا فرار میکردیم،حالا هر طور که شده!بعد از دقایقی که کمک کردم جیمین داروهاشو بخوره و بخوابه،ملافرو روش مرتب کردم و از در خارج شدم،باید با اون عوضی حرف بزنم،باید بهم بگه چه مرگشه!گوشیمو از جیب شلوار جینم بیرون کشیدم و شمارشو گرفتم. شقیقه هامو مالیدم،صداش تو گوشم پیچید
_از سوپرایزم خوشت اومد کوکا؟
دندونامو رو هم فشار دادم،چه طور جرئت میکنه؟؟
_ازم چی میخوای لعنتی؟مگه قرار نبود با جیمین کار نداشته باشی؟
خنده ای پشت گوشی کرد
_این زمانی بود که تو منو لو نداده بودی!
چی؟از کجا میدونه؟صدامو اروم کردم،واقعا از این بازی خسته شده بودم
_تهیونگ،ازمون چی میخوای؟؟چرا فقط از زندگیمون نمیری؟
لحنش غمگین شد،میتونستم حسش کنم،میتونستم درد کلماتشو بفهمم !
_یه شرط داره،بعد اون واس همیشه از زندگیتون بیرون میرم!

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now