بدون لحظه ای تامل قدمای بلندی به سمتشون برداشت به وضوح ترس و تو چهره ی جفتشون میدید
خودشو لعنت کرد که انقد تو ذهنشون ترسناک و بی رحم بود
فاصله ی بینشونو که طی کرد به سرعت دستشو دور جفتشون حلقه کرد و تو بغلش فشرد
دست جیمین کم کم شل شد و پیراهن کوک رو رها کرد...انقدر شوکه شده بود که نمیدونست به فشرده شدنش توسط تهیونگ اهمیت بده یا اینکه به حلقه شدن متقابل دستای کوک دور کمر ته فکر کنه
تهیونگ صورتشو تو گردن کوک فرو برد و نفس های عمیق میکشید
+دلم براتون تنگ شده بود...کوک مرسی که ازم خواستی برگردم
جیمین بی توجه به ابراز دلتنگیه ته خودشو عقب کشید
_اینجا چکار میکنی ها؟بازم میخوای زندگیمو بهم بریزی؟
*بیبی صبر ک..
_جواب بده کیم تهیونگ این بار چجوری میخوای لحظه هاروواسمون پر درد کنی
ته لبخندی به کوچولوی غرغروی روبروش زد
+اینبار همه چی متفاوته ..قول میدم.هوم؟
_باور نمیکنم...تا نبینم چقدر عوض شدی باور نمیکنم که ایندفه برای تباه کردن زندگیمون نیومدی..
کوک با نگرانی به بحث بینشوننگاه میکرد..حرف های جیمین خودشمنگران کرده بود...اگه ته همون آدم خودخواه قبل بود چی؟
-تهیونگ ، جیمین راست میگه...درسته من ازت خواستم برگردی ولی...من ...راستش...نمیدونم چی بگم من فقط حس کردم دوس دارم اینجا باشی ولی چیزی تغییر نکرده برام جیمین عشق اول و آخرمه و اینکه میخوام همینجا بهم قول بدی اذیتمون نمیکنی
با شنیدن این جمله ها از کوک بی توجه به قلب فشرده شدش گفت
+هی..شمادوتا چتونه..معلومه که اذیتتون نمیکنم..من..من فقط دلم براتون تنگ شده بود..انقدر سخته که یه فرصت بهم بدین؟..
جیمین دست کوک تو دستش گرفت:
_نمیدونم...تهیونگ تو مارو خیلی اذیت کردی توقع نداشته باش به سرعت بتونیم حرفاتو باور کنیم باشه من بخاطر کوک این فرصت و بهت میدم
+قول میدم
جیمین انگشت کوچیک و تپل دستشو جلو اورد تا ته بهش قول انگشتی بده..
ته با لبخند به میزان کیوتیه موجود روبروش خیره شد و دستشو جلو اورد
+قول..انگشت جیمینو توی انگشتش فشرد
نگاهش به پایین سر خورد و به پاهای برهنه جیمین افتاد و زبونشو رو لباش کشید
کوک خودشو جلوی جیمین کشید:
-یاااا تهیونگ شرو نکننن
بااخم غلیظی به ته تگاه کرد تهیونگ خندید:
+میرم پایین شمام بیاین صحبت کنیم درباره یسری چیزا
کوک به طرف جیمین برگشت و چشغره ای بهش رفت
-تو چرا چیزی پات نیست ها
_خب..خب من ترسیده بودم وقت نکردم شلوار بپوشم
کوک به طرف جیمین برگشت و چشغره ای بهش رفت
-تو چرا چیزی پات نیست ها
_خب..خب من ترسیده بودم وقت نکردم شلوار بپوشم
سریع به سمت کمدش رفت و شلوارش رو پوشید..دست کوک و گرفت و با سر پایین زمزمه کرد..
_بریم؟..
چشمهاشو روی هم فشرد
-بریم
.
.
.
.
حالا هرسه شون پشت میز بزرگ توی پذیرایی نشسته بودن جیمین و جونگ کوک کنار هم و تهیونگ روبروشون
+خب...جفتتون میدونین ک من چقد جونگ کوک و دوس دارم و برا اونه که الان اینجام و اینکه...اوووم نمیتونم ببینمش و انقد بهش نزدیک باشم ولی لمسش نکنم
رو به جیمین گفت:
+باید باهم تقسیمش کنیم
جیمین سرشو به شدت بالا آورد...
_چ..چی گفتی
+واضح نیست؟گفتم باید باهامتقسیمش کنی
کوک شوکه به لبای تهیونگ که کلمه تقسیم کردنو به راحتی ادا میکردن نگاه میکرد
_و اگه نکنمچی میشه؟
+من میخوام به آرومی و راحت کنار هم زندگی کنیم و باهم کنار بیایم
پس دارم ازت خواهش میکنم که منو درک کنی
من زودتر از تو کوکو دیدم زودتر از تو عاشقش شدم
من تمام این سالها از عشقم مراقبت میکردم
اون به من نیاز داره
_میدونی داری ازم میخوای الویت زندگیم و دلیل زنده بودنمو باهات تقسیمکنم؟...اما همه چی بستگی به ت دارع کوکا..تو چی میخوای
جونگ کوک با مکث به چشمای ته نگاه کرد:
-راستش تهیونگ من هنوز برای این کار آماده نیستم
من از این رابطمون هیچ خاطره خوبی جز درد ندارم
نمیتونم به این زودی دوباره تکرارش کنم
فقط صبر کن....
ته سرشو تکون داد و شرمنده زمزمه کرد
+درک میکنم...من بهت وقت میدم پس نگران نباش
جیمین با بغض سرشو پایین انداخت
_خ..خب مثله اینکه میخواید باهم حرف بزنید..من..من توی اتاقم کوک..کارت تموم شد بیا بالا..
و بعد اروم از جاش بلند شد سریع با بالا رفتن پله ها خودشو به اتاق رسوند
تهیونگ از جاش بلند شد و کنار کوک نشست
دستشو تو دستش گرفت:
+میدونی با من چیکار کردی؟
کوک به چشمهاش خیره شد
-منظورت چیه؟
+من اونور دیوونه شده بودم تاحالا هیچی و هیچکس باعث نشده بود من اونجوری شم ولی تو...دیگه نمیخوام از دستت بدم کوک
-اما جیمین چی میشه من دوسش دارم لنتی چرانمیفهمی...اگه نتونم دوستت داشته باشمم برات کافیه؟
+من همین ک کنارم داشته باشمت برام بسه کوک
تهیونگ سرشو برد نزدیک صورت کوک پوشونیشو به موهای کوک چسبوند من تاالانم با عکسا و فیلمات زنده موندم
-هیچوقت نگفتی چرا انقد دوسم داری..
+آدم برا دوست داشتن کسی دلیل نمیخاد
کوک سرشوتکون داد و نگاهشو بع چشمای دلتنگ ته دوخت
-باشه ولی حق نداری به جیمین دست بزنی...به هیچوجه
+باشه بانی من
تهلباشو به صورت کوک چسبوند و بوسه ی عمیق و طولانی روش زد
کوک چشاشو بست و دستشو رو سینه ی تهگزاشت و آروم هلش داد
-اگه بهش دست بزنینمیبخشمت..
ته لبخندی زد و دستشو روی لبای کوک کشید
+نمیزنم..تا وقتی که خودتون بخواید..
-منظورت از اینکه خودمون بخوایم چیه
+درآینده..متوجهمیشی
لبایتشنشو روی لب های کوک گزاشت و بعد زدن بوسه ارومی برای از دست ندادن کنترلش از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا وسایلشو بچینه...و با دیدن جیمینی که ردی تختش زانوهاشو بغل گرفته بود و بغض کرده بود داخل شد و درو بست
اروم جلو رفت و روبروی جیمین روی تخت نشست..
+هی بچه
جیمین با صدای لرزونی جواب داد
"به من نگو بچه"
سرشو بلند کرد با چشمای پف کردش به تهیونگ خیره شد
+اوه...هی تو..گریه کردی؟
_اگه بیان بهت بگن عشقتو باهام تقسیم کن و توهم رضایتو توی چشمای کسی که دوسش داری ببینی..گریع نمیکنی؟
+هی چرا درک نمیکنی فقط تو نیستی که اونو دوست داری؟تاحالا فکر کردی چقدر بهت حسودیم میشه؟میدونیچه حسی داره کسی که از ته قلبت دوسش داری دیوونه وار عاشق یکی دیگه باشه؟
_تنها کسی که اینجا درد کشیده تو نیستی عوضی..ما هممون زخم خوردیم و من فقط نمیخوام یکی مثله تو، توی زندگیم باشه و خوشبختی ای که راحت به دستش نیاوردمو ازم بگیره ...اولش با تقسیم کردن شروع میشع و آخرش میخوای همشو برای خودت کنی مگنه؟
جیمینبا خشم گفت و پوزخندیزد
+ترسناک شدی بچه..و همینطور عاقل تر اما قول میدم من قرار نیست خوشبختیتو ازت بگیرم..بهت نمیاد بشو همون جیمین کوچولوی ترسوی قبل..کسی که نیاز به تغییر داشت من بودم نه تو...
دستشو روی موهای جیمین کشید..
+برو پیشش..الان بهت نیاز داره
جیم نگاهی به چشمای ته انداخت تا شاید با دیدن ذره ای صداقت کمی اروم شه ..با دیدن چشمای آروم مردی که یک بار زندگیشو خراب کرد بود لبخند نصفه ای زد از جاشبلند شد و بیرون رفت و در این حین با خودشگفت
"میتونم نشونه های تغییرو توت ببینم کیمتهیونگ"
با دیدین چهره ی درهم و با تردید کوک جلو رفت و رو پاهای عشقش نشست
کوک سرشو تو سینه ی بیبیش فشرد و دستشو دور کمرش حلقه کرد
+جیمین من عاشقتم و همیشه عاشقت میمونم
جیمین متقابل یک دستشو داخل موهای کوک برد و نوازش وار حرکت داد و دست دیگشو پشت کمرشکشید
_منم عاشقتم کوکا..ما باهم از پس همه چی برمیایم مگنه؟
سرشو کمی بالا اورد:
-حتمن...
ته خودشو رو تخت ولو کرد و نفس عمیقی کشید
_فاک تختم بوی هلو گرفته
بالش صورتی رنگ ناآشنایی رو از کنارش برداشت و بو کشید..از بوی شیرینش با لذت چشماشو بست
_انگار این مدت که نبودم یه بیبی بوی هلویی اینجا بوده..به انداره ی کافی تنها نبودن؟من حوصلم سر رفته
گفت و از جاش بلند شد در اتاقو با صدای بلندی باز کرد و از پله ها پایین رفت
با سرو صدای زیاد به سمت پسرا رفت و کنارشون نشست:
_من حوصلم سررفته بیاین بریم استخر
![](https://img.wattpad.com/cover/209256485-288-k942195.jpg)
YOU ARE READING
🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]
Fanfiction"جئون جانگکوک رقصنده اختصاصی بار رو دید و محو زیبایی اون شد ..." "چی میشد اگ این رابطه سه نفره میشد..." "چی میشد اگ همزمان دو نفر عاشق یک نفر میشدند..." ᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥᪥ آهستگی سمت مبل حرکت کرد و شروع کرد به حرف زدن +چطوره اون ناله ها و رقصهایی که...