Part 11

4.9K 585 61
                                    

(چند هفته بعد)
جیمین آروم دست کوک رو گرفت و خونرو نگاه کرد وقتی از نبود تهیونگ مطمئن شد باهم پایین رفتند و جلوی تلوزیون نشستند اونا هر وقت تهیونگ نبود باهم تلوزیون نگاه میکردند جیمین به کوک کمک کرد بشینه و خودشم آشپزخونه رفت تا خوراکی بیاره
کوک تلوزیون رو روشن کرد و کانال هارو بالا پایین میکرد با دیدن چهره ای آشنا به کانال قبلی رفت و صدارو زیاد کرد..

(رئیس بزرگترین باندهای کره یعنی وی دستگیر شد و این میتونه بهترین خبر برای تمام خانواده ها باشد چون این مرد متهم به قتل ، باندهای مختلف مواد مخدر است و همچنین  .....
کوک مات به صحنه ای نگاه میکرد ک داشتند تهیونگ رو میبردند جیمین پشت سر کوک به تلوزیون نگاه میکرد یعنی دیگه همه چیز تمومه؟؟

    یکسال بعد
تهیونگ در زندان در چند ماهه اول متوجه نشده بود که چه کسی اون رو لو داده و قسم خورده بود تا با کمک افراد بیرون از زندان اون فرد رو پیدا کنه و به سزای گناهش برسونش تقصیر اون بود که از معشوقش دور شد .
و همینطور از خونه بزرگش اون باعث همه بدبختیاش شد
یکسال گذشت و تهیونگ با رشوه دادن های زیاد بالاخره تونست از اونجا خارج شه طی این یکسال خبر چینش درباره تمام اتفاقات داخل خانه اش و حتی کوکی عزیزش بهش خبر میداد در طی این یکسال انگار ن انگار که برای کوک تهیونگی وجود داشته و این بی نهایت اعصابش رو بهم میریخت از نادیده گرفته شدن بی نهایت متنفر بود و معلوم بود ک کوک در کنار جیمین طعم خوشبختی  رو در این یکسال به اندازه کافی کشیده و حالا نوبت تلخ شدن زندگیش توسط تهیونگه ...
قبل از اینکه به خونه برسه دستورای لازمو به خدمتکاراش داد تا همه چی برای ورودش به عمارتش آماده باشه مخصوصا بانی عزیزش...

(جونگ کوک)
مثل همیشه زودتر از بیبیش از خواب بیدار شده بود و دوش اول صبحشو گرفت و بعد از بوسه ی آروم و عمیقی که به لبای از هم باز شده ی فرشته کوچولوش زد با بالا تنه ی لخت و شلوار راحتی از اتاق بیرون رفت و تا خواست از پله ها پایین بره دو دست قوی بازوهاشو تو دستاش قفل کرد و یه دستم جلو دهنش قرار گرفت
سرشو به اطراف تکون داد و دو مرد قوی هیکل و دید که اونو از رو زمین بلند کردنو به پایین پله ها میبرن و اصلا به تقلای کوک توجه ای نمیکردن
جونگ کوک هم وقتی دید هیچ تاثیری نداره از تقلا دست برداشت و منتظر شد ببینه ک اون دو تا غول کجا میبرنش
درسته که کوک یه خلافکاره و حتما میگین چرا نمیتونه خودشو از دست اونا آزاد کنه ولی در اصل جونگ کوک کارایی و توی خلاف انجام میداد که درصد خطرش خیلی کم بود و شاید تو کل مدت کارش فقط دو نفر رو با اسلحه کشته اونم بدون درگیری و این ماموریت ها همه بخاطر این بود ک تهیونگ نمیخواست آسیبی به عشقش برسه  تو این لحظه بود که کوک تو دلش تهیونگو لعنت میکرد که چرا بهش ماموریتایی نداد که یاد بگیره و بتونه خودشو از دست دوتا غول نجات بده
افکارش درست وقتی که روی صندلی عجیبی پرتاب شد از بین رفت
در عرض چند ثانیه جای دستای روی لباش رو دستمال قرمزی گرفت و دست و پاهاش به صندلی بسته شد
با دقت به اطراف اتاق نگاه کرد اتاقی با دیوارای قرمز سیر و..اونا...اونا...
نگاهشو دور تا دور اتاق گذروند تاحالا همچین جاییرو ندیده بود یعنی تهیونگ نشونش نداده بود پیش خودش فکر میکرد تو این اتاق چیکار میکنند ..
با دیدن انواع شلاق و دهنبند و کش ،طناب های عجیب و دستبندهای عجیب تر چشم هاشو محکم رو هم فشار داد و سرشو نا امید پایین انداخت و دست و پاهاش شل شدن کم کم داشت میفهمید که قراره چ بلایی سرش بیاد اون تا الانشم تو ناز نعمت تهیونگ بوده و حالا قراره شکنجه بشه فکرهای گذرایی از ذهنش میگذشتند(ینی تهیونگ فهمیده کار من بوده زندانی شده)
امیدوار بود که این اتفاق نیوفتاده باشه ولی انگار اینطور نبود وگرنه امکان نداشت اون الان توی این اتاق باشه
با شنیدن باز شدن در سرش رو بالا آورد و عضلات شل شده اش رو سفت کرد
وقتی یکی از مردها پیرهنش رو پاره کرد
با چشمهای گرد شده داد زد: داریید چیکاررر میکنید لعنتیاااااا نههههه..
دست مرد سمت دکمه شلوار کوک رفت و اون رو پایین کشید کوک پاهای برهنشو بهم نزدیک کرد تا از نگاه اونها فرار کنه
آروم گفت : تهیونگ میکشتون اگ ..اگ بفهمه این بلارو سرم آوردید
مرد از گفته های کوک بلند خندید  نفس گرفت و گفت : اشتباه فکر میکنی اونی که قراره کشته بشه تویی نه ما ...اونی که بزودی مجازات میشه تویی ما تورو آماده کردیم حالا منتظر ارباب باش بهت خوش بگذره
مرد خندید و اون رو با افکارش تنها گذاشت
کوک مبهوت به حرف های مرد فکر میکرد
حدسش درست بود انگار تهیونگ همه چیز رو فهمیده بود

(تهیونگ)
تهیونگ با اخم غلیظ و چشمای قرمز خستش وارد اتاق شد با دیدن بانی کوچولوش که لخت جلوش سعی داره با تمام تلاشش بدنشو بپوشونه ضربان قلبش تند شد ولی به سرعت خشم جای دلتنگی رو گرفت
اون..اون چطور تونست یک سال منو نادیده بگیره حتی یبارم به ملاقاتم نیومد
با این افکار گره ی بین ابروهاش بیشتر شد و دندون هاشو رو هم فشرد
با قدم های آروم ولی محکم به سمت کوک حرکت کرد و درست روبروش ایستاد و خم شد و تو صورتش نگاه کرد...
با دستش چونه ی کوک و گرفت و گفت:
_میبینم که دوری من خیلیم اذیتت نکرده کوچولو
پوزخندی زد و محکم چونشو ب سمت دیگه ای پرت کرد
با اینکار کوک کمی مطمئن شد ک تهیونگ از چیزی خبر نداره و اونو بخاطر اینک به دیدنش نرفته سرزنش میکنه و این امید بخش بود اگر یه درصد احتمال میداد تهیونگ اینارو میفهمید سرش رو از تنش جدا میکرد سرش رو بالا آورد و با یکم ترس به حرکات تهیونگ نگاه کرد ....
تهیونگ سرش رو بالا آورد و به سمت تنها  میز اونجا  رفت
و با نیشخند به وسایل قشنگش نگاه کرد همیشه شکنجه کردن آدما و کشتنشون بهش انرژی تازه میداد ...
یه شلاق چرمی برداشت و با دست روشو لمس کرد
همونجور که پشتش به کوک بود گفت : میدونی عزیزم تا الان مهربونیا و بخششامو دیدی ولی امشب میخایم بازی کنیم دوست داری؟؟
بلند خندید و سمت کوک رفت ..
و گفت : میدونی کوک من نمیدونم چه کسی لو دادم اما اگر پیداش کنم به جرم اینکه منو از آدمای اطرافم و معشوقم دور کرده مجازات میشه ...
شلاق رو نوازش وار روی رون کوک کشید
جانگکوک با حس جسمی روی پاش خودشو جمع کرد
تهیونگ نیشخند زد و گفت : نوازش های من امشب برات هر کدوم دردی ان که با تمام وجود اسممو ناله میکنی خوشحال باش شاید بعدش یه عشقبازی هم کردیم دلت تنگ نشده ؟؟
جونگکوک فقط دندوناشو روی هم فشرد و پوزخند زد
تهیونگ با عصبانیت سرشو بالا آورد و گفت آره بخند امشب آخرین خنده هاته
و توی دلش گفت:(درد واقعی رو زمانی بهت میدم که صدای ناله های جیمین عزیزت رو زیر تک تک افرادم یا خودم بشنوی)

خببب خببب اینم از این پارت
امیدوارم دوسش داشته باشین
مرسی از کامنتای قشنگتون🥰🥰🥰

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant