Part 15

4.6K 540 39
                                    

جیمین بعد از اینکه از رفتن تهیونگ مطمئن شد سریع فنجون قهوشو رو میز کوبید و از جاش بلند شد و رو پای کوک نشست و دستاشو دور گردنش حلقه کرد و لباشو رو لبای کوک گذاشت و مکید
بعد از دقایقی که با بوسه ی داغشون گذشت جیمین سرشو عقب کشید و و تو چشمای کوکیش زل زد:
_باید سریع رد بوسشو از لبات پاک میکردم
بعد سرشو انداخت پایین و ادامه داد:
_و همینطور از لبای خودم..
کوک با شنیدن این حرف ابروهاش بالا رفت و فکر کرد حتما اشتباه شنیده و از جیمین خواست تا دوباره حرفشو تکرار کنه:
+چیی؟؟فک کنم اشتباه شنیدم..دوباره حرفتو تکرار کن..
جیمین با لبای آویزون سرشو آورد بالا:
_نه کوکا درست شنیدی صبح وقتی خواب بودم بوسم کرد منم...منم فکر کردم تویی..همراهیش کردم..
صورت کوک با هر کلمه ی جیمین از عصبانیت قرمز و قرمز تر میشد و مشتاش محکم تر میشد
+اون لعنتیییی...به چه حقی بهت نزدیک شدههه...من به هرچیزی تن دادم تا اون از تو دور بمونه...لعنت بهششش
جیمین برای حس راحتی در زمان نبود تهیونگ سریع کوک رو تو بغلش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
کوکم آروم باش ما هردومون میدونیم که نباید بااون هیولا بجنگیم تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه باهاش کنار بیایم عشقم بیا به این فکر کنیم که این فقط یه کابوسه و این مدت ما تو خواب بودیم و به زودی قراره از این خواب لعنتی بیدار شیم و دوباره تو همون اتاق کوچیک هتلمون باشیم
با شنیدن صدای زیبای چیمش....حس تپش قلبش که به سینش میخورد...و نوازش شونه هاش با انگشتای کوچیک بیبیش...کم کم مشتاش از هم باز شد و دور کمر جیمین حلقه شد:
+امیدواروم هرچه زودتر از خواب بیدار بشیم و این کابوس تموم بشه دلم یه خواب راحت و بدون دلهره ی فردا رو تو آغوشت میخواد

(نویسنده)
هر روز بیشتر از روزهای دیگه براش خسته کننده تر میشد انگار که هیچ چیز براش تازگی نداشت و هر از گاهی گوشه کوچکی از گلوش درد میگرفت و چشمهاش آماده باریدن بودند یاد گذشته می افتاد روزایی که خیلیا تن زیباشو میخواستند ولی اون به دنبال تحربه عشقی شیرین بود . و زمانی که بدست آورده بودش چند ماه بعد متوجه شده بود که عشق شیرینش در واقع عروسک بازی یه نفر دیگس هر دفعه یاد اون روزا می افتاد قلبش فشرده میشد ولی به تازگی تمام اجزای بدنش درگیر این درد میشد . هیچکس کنارش نبود که بتونه باهاش دردل کنه یا ازش بپرسه آیا تاحالا شده آدمای اطرافش طعم خیانت رو چشیده باشن ؟؟!چیزی که داشت هر روز تجربش میکرد و هرشب بخاطر اینکه گوشاشو محکم فشار میداد تا خوابش ببره و صبح بخاطر گوش دردش از خواب بیدار میشد روزهایی که کوک داخل اتاق تهیونگ زندانی بود . جیمین گاهی پنجره اتاقش رو باز میکرد و بیرون عمارت ته رو میدید و در هوای  آزاد نفس میکشید که برای لحظه ای لبخند محوی روی صورتش میومد زمانی که درختان اونجا شکوفه های صورتی رنگی رو به نمایش میگذاشتند پیش خودش فکر کرد اگر یروز تهیونگ داخل عمارت نباشه و بزاره داخل محوطه سرسبز با کوک قدم بزنند یا زیر اون درختان شکوفه دار دراز بکشند و با لذت سر کوک رو نوازش کنه
حتی توی تصوراتشم لذت بخش بود واسش که هر موقعی میتونست آزادانه هر جا میخواد بره و این باعث شور اشتیاقش میشد ولی کاش تهیونگ بین اونها نبود و این عمارت بزرگ مال خودشون میبود کاش حداقل یه دوست برای هم صحبتی میداشت
جیمین همونطور که به باغ نگاه میکرد یک بچه گربه ی سفید کوچولو توجهش رو جلب کرد بدون در نظر گرفتن اینکه تهیونگ توی حیاطه با ذوق و شوق از پله ها پایین رفت و با عجله وارد باغ شد و سمت جایی که گربرو دیده بود رفت
وقتی به مکان مورد نظرش رسید گربه هنوز همونجا بود
خیلی آروم کنارش نشست و سر پشمالوی گربه کوچولو رو نوازش می کردو باهاش حرف میزد
آخر هم گربرو تو بغلش گرفت و بلند شد تا به داخل عمارت بره که تازه متوجه شد یکی بالا سرش وایساده و تمام مدت داشته نگاش میکرده
بااخم ریزی که بخاطر آخرین کاری که تهیونگ باهاش کرد بین ابروهاش ایجاد شد بهش نگاه کرد و گربرو محکم تر نگه داشت چون فکر میکرد الان تهونگ اجازه ی بردن گربرو به داخل نمیده
ولی برخلاف چیزی که فکر میکرد تهونگ ی لبخند جذاب بهش زد و با چشماش به گربه اشاره کرد:
_خیلی ملوسه درست مث تو جیمینا
جیمین با شنیدن این حرف بیشتر اخم کرد که تهیونگ ادامه داد:
_فک کنم میخای ببریش تو....اوووم ولی یه شرط داره تا اجازه بدم این کارو بکنی
جیمین ساکت ایستاده بود و منتظر شنیدن شرط اون بدجنس بود
_امشب میای اتاق من هوم؟
جیمین  از چیزی که شنید لرزید تهیونگ با لبخند بهش نگاه میکرد قدمی جلو رفت و گفت : عروسک هر شبم نیاز به استراحت داره نمیشه که ازش استفاده کنم نظرت چیه امشب تو برام برقصی چون زندگیم روزاش تکراری شده هر شب با یه نفر میخوابم
گاهی وقتا تنوع لازمه
جیمین گربه رو محکمتر به خودش فشرد  و عقب رفت و گفت : من..من اون آدم سابق نیستم ..هر..هرشب با جونگکوکی من میخوابی ...امیدوارم از زندگیمون بری بیرون ...منو کوک عاشق همیم ...شاید بتونی هر شب اونو مال خودت کنی ولی فکرش پیش منههه منن
تهیونگ پوزخندی زد و گفت امشب یا یه شب دیگه آدمت میکنم پارک جیمین
جیمین تند تند عقب رفت و انگشت وسطشو نشون داد و قبل اینک تهیونگ بگیردش بزور با گربه کوچولوش فرار کرد و داخل عمارت رفت .
تهیونگ به تند بودن جیمین تک خندی زد  اون کوچولو فکر میکرد میتونه از تهیونگ فرار کنه؟ هر چند واقعا از این بازی سه طرفه خسته شده بود دلش میخواست میتونست عشق واقعی شو پیدا کنه
تند تند با گربه قدم برمی داشت و براش اهمیتی نداشت که دقیقا چه اتفاقی پشت سرش در حال رخ دادنه ..گربه ای که دستش بود رو محکم تر به خودش فشار داد که صدای گربه در اومد .
تند تند وارد اتاق خودش شد و رفت لب پنجره نشست و بیرون عمارتو دید ، تهیونگ با آرامش جلوی گل ها نشسته بود .
نفسشو رها کرد و گربه رو تو دوتا دستاش گرفت و بالا آورد و رو به گربه گفت : ببخشید که فشارت دادم هواسم نبود ... و سر گربه رو بوسید .
و رفت روی تخت به بازی با گربه مشغول شد و باهاش حرف میزد : دوست داری اسمتو چی بزارم هووم؟گربه طلایی
خیلی دوست دارم کوکی هم تورو ببینه مطمئنن خوشحال میشه ...
تو همین موقعیت بود که کوک با عجله در اتاقو باز کرد و لنگون لنگون بخاطر درد کمرش به سمت جیمین رفت و کنارش روی تخت نشست
جیمین با ذوق گربرو سمت کوک گرفت  و با ذوق بیشتر گفت:
_کوکاااا...پیشیمونووو ببین چقد ملوسههه خودم پیداش کردممم نگاش کننن طلاییه
کوک با لبخند ساختگی پیشی و گرفت تو بغلش و سرش و ناز کرد:
+جیمینا...من هرروز صبح با ترس اینکه تهیونگ بفهمه لو دادنش به پلیس کار من بوده از خواب بیدار میشم خیلی میترسم چیکار کنم؟
صورت جیمین با حرف کوک جمع شد و سرشو پایین انداخت:
_امیدوارم هیچوقت نفهمه چون دیگه زندگیمون از اینی که هست بدتر میشه
کوک به گربه نگاه کرد عین خود جیمین ملوس بود اما چطوری به دست جیمین رسیده بود. نگاهشو به جیمین داد و گفت : جیمینا چطوری این گربرو پیدا کردی؟
جیمین خشک زده نگاهش میکرد چی میگفت ؟؟
رفته توی حیاط عمارت و تهیونگ به سکس تهدیدش کرده؟؟
عرق سرد روی پیشونیش نشست . با لبخند دروغین گفت :در اتاقو باز کردم داشت رد میشد آوردمش داخل اتاق...
اگر حقیقتو به کوک میگفت قطعا با تهیونگ به جون هم می افتادن و همو میکشتن...
کوک آهان گفت و گربرو ول کرد .
رفت لباساشو عوض کنه ..
جیمین ایستاده وسط اتاق به کارای کوک نگاه میکرد .
وقتی که کوکی جلوی چشماش برهنه شد . از تن سفید و شکلاتی اون خبری نبود روی پشت کوک انگار با تیغ خط انداخته شده بود . و روی سر شانه های کوک رد گاز و روی گردنش پر از کبودی بود .
حداقل تهیونگ بهشون اجازه میداد در روز دو تا سه ساعت همدیگرو ببینن . و یا موقعی هم رو میدیدند که تهیونگ نباشه و یا دزدکی همو میدیدند
کوک متوجه نگاهای نگران جیمین شد اول لباساشو با دقت پوشید و دکمه هاشو بست . حس میکرد که این نگاها یا از روی ترحمه یا از نگرانی ..
رفت دستای جیمین رو محکم فشرد
جیمین با چشمای پر از اشک جلو رفت و خیلی آروم کوکیشو از پشت بغل کرد و جای رخمارو دوباره مثل قبل بوس کرد
کوک با حس سوزش کم چشماشو به هم فشار داد دستشو روی دستای حلقه شده ی دور کمرش گذاشت
آروم به سمت جیمین برگشت
لبهاشو روی لبهای عشقش گذاشت و آروم و با احساس بوسید
.....
داخل عمارت در سیاهی شب زمانیکه ک اون زوج در کنار هم خوشحال بودند به خودش فکر میکرد و الکل مینویشید . و با هر جرعه قطره اشکی از چشماش پایین امد . امشب نوبت این بود که فقط بخاطر تنهاییاش و غماش بنوشه و اشک بریزه ... چرا کسی دوستش نداشت ؟؟؟
چیشد که کارش به اینجا رسید ..
اون داخل سیاهی شب ضعیف تر از هر وقت دیگری دیده میشد .
زمانی که همه بچه ها توپ بازی و ماشین بازی میکردند .
پدرش از سن 10 سالگی بهش بازی با تفنگو یاد داد. و همینطور بازی با جان آدم هارو .. از اون روز به بعد تهیونگ براش چیزی مهم نبود تا اینکه به کمک پسری رفت که مثل خود گذشته اش ضعیف و ناتوان بود . وقتی چشم هاشو باز کرده بود عشق مانند جنونی به جونش افتاده بود.
و این عشق از نظر خودش پایان خوشی نداشت ....
گلوش خشک شد..جرعه ای نوشید و به نور ماه از پنجره بالای سرش نگاه کرد .
لبخند کوچکی زد . در تاریکی که کل زندگیش توش غرق شده بود ماه و ستارگان کنارش بودند . شاید اون مادر نازنینش بود که مواقع تنهایی کنارش بود .. و حضورش رو میتونست حس کنه...
تنها عشقی که واقعی بود همان عشق به مادرش بود. چیزی بود که چند سال پیش از دست داده بود . دستش کمی الکل ریخته شده بود که با پارچه لباسش پاک کرد . و همزمان قطره اشکی از چشمانش به پایین ریخت .
در یکی از اتاقهای بزرگ عمارتش دو نفر در کنار هم با آرامش به خواب رفته بودند .
غافل از تهیونگی که شب را تا صبح با الکل و گریه سپری کرده بود.

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now