Part 24

4.4K 540 39
                                    

فردا صبح با احساس درد شدیدی که زیر دلش داشت از‌ خواب پرید و با ندیدن جونگ کوک کنارش از استرس درد بیشتری هم سراغش‌ اومد...
"ینی‌کجا رفته.."
با خودش زمزمه کرد و سعی کرد از جاش بلند شه تا دنبالش بگرده‌
لباس‌جدیدی که شامل یه تیرشت و شلوارک ساده راحتی بود رو به هر روشی که کمتر درد رو حس کنه پوشید و از اتاق بیرون رفت
با شنیدن‌صدایی‌ که از آشپزخونه میومد از پله ها پایین رفت و داخل آشپزخونه شد و با دیدن کوکی که با اخم دقیقی‌شدیدا مشغول درست کردن چیزی بود لبخند قشنگی زد و بیصدا روی اپن نشست تا کمی هم که شده عشق زندگیشو‌ دید بزنه...قطعا اون عوضی توی اون موقعیتی که پیشبند سیاهیی دور کمرش پیچیده شده بود و آستین های پیراهن مردونش بالا رفته بود و رگهای فاکیش بیرون زده بودخیلی جذاب‌شده بود اون قدر که جیمین‌طاغت نیاره و از پشت محکم بغلش‌کنه و سرشو از پشت، بین دوتا کتفش‌بزاره
کوک کمی شکه به سمت جیمین برگشت و با دست های خیس صورتشو قاب گرفت
_ترسوندیم بیبی حالت بهتره؟درد نداری؟
+هوم خوبم کوکا ..میشه بغلم کنی؟
بعد سرشو به قفسه سینه محکم کوک فشرد و حلقه پر دردی دور کمر جونگ کوک با دستاش ایجاد کرد
جونگ کوک در جواب آب دست هاش رو با کناره های پیشنبد سیاهش گرفت و جیمین رو به خودش فشرد
_میدونی که اگه تو نخوای هیچ اتفاقی نمیفته نه؟
+میدونم
_میدونی که اگه ناراحت باشی میفهمم
+میدونم
_میدونی که از این مکالمه های بی سر و ته که هر روز تکرارش میکنیم بی زارم...
+میدونم...من.من فقط گیج شدم کوکا..تو باید کمکم کنی..
_چجوری؟..چجوری میتونم اون لبخند لعنتیتو برگردونم؟
با این حرف کوک جیمین از کوک فاصله گرفت و با چشمایی که حالا پر شده بود توی صورت کوک زل زد
+فک کردی نمیدونم اون روز توی اون شهربازی کوفتی داشتی با کی حرف میزدی؟...فک کردی نشنیدم که ازش خواستی برگرده؟...خب تبریک میگم...باید بگم که تو حتی ندیدی که من کی از صف خارج شدم..
کوک شکه به چشم‌هایی که خودش‌باعث پر شدنشون شده بود نگاه کرد
بار چندم بود که اشک جیمینش رو در آورده بود...از خودش متنفر بود
نمیتونست از خجالت تو چشمای جیمین نگاه کنه برا همین بدون حرف پشتشو به جیمین کرد و با دستای لرزون شرع کرد به خرد کردن سبزیجات کرد
حواسش اصلا به کاری که میکرد نبود
جیمین همونجا وایساده بود و بدون حرفی عشقشو نگاه میکرد کلی سوال تو مغزش بود کلی حرف کلی گلایه ولی کوک پشتشو بهش کرده بود این ینی چی ینی کوک دیگه نمیدیدش؟این ممکن بود؟
کوک با حس درد و سوزش تازه حواسش به کاری ک میکرد جمع شد و سبزی هاییی که با خونش قاطی شده بود و دید
خواست حرفی بزنه که با بلند شدن فریاد کوک ناکام موند
_آخخخخ
+چ..چی‌شد
_دستم..
با تردید جلو رفت و جونگ‌کوک رو سمت خودش‌برگردوند با دیدن دستای‌خونیش نفسش‌برای لحظه ای قطع شد
_با خودت‌چیکااار کردییی..اوه خدا خیلی‌عمیقه ب..باید بریم بیمارستان
خون به سرعت از دستش‌بیرون میزد و کوک انگار فقط‌چشمای خیس نگران روبروش رو میدید...چطور میتونست این چشمارو دوست نداشته باشه‌.‌‌..وقتی هنوزم توی این‌موقعیت انقدر نگرانش بود
با دست سالمش دست جیمین و گرفت و مانع رفتنش شد
جیمین با متوقف شدنش توسط کوک به سمتش برگشت و نگران نگاش کرد:
+چیکار میکنی کوک؟
_جیمین باید باهات حرف بزنم
قلب جیمین با این حرف برای لحظه ای ایستاد ولی نگاهشو ب دست خونی کوک داد و با استرس گفت:
+باشه باشه اول بیا بریم بیمارستان زخمت بخیه میخواد
کوک دستشو محکم فشار داد:
_جیمین من زخمای عمیق تراز اینم داشتم ک تو بانداژش کردی پس الانم همونمارو انجام بده من میخام باهات حرف بزنم
جیمین به ناچار قبول کرد و جعبه ی کمک های اولیه رو از تو کشو برداشت
جونگ کوک پشت میز توی آشپزخونه نشست و منتظر به زخم دستش خیره شد
داشت پیش خودش حرفایی ک باید به جیمین میزد و مرور میکرد واقعا چجوری ماست مالی کنه از هرطرف هرچی که میگفت باعث میشد جیمین ناراحت شه و قلبش بشکنه
از ته دل آرزو میکرد که جیمین با این مسئله کنار بیاد
افکارش با گرفته شدن دستش توسط جیمین پراکنده شد
جیمین با ظرافت و دقت داشت زخمشو از خون خشک شده تمیز میکرد
هیچ دردی حس نمیکرد چون درد قلبش وقتی چونه ی لرزون بیبیشو میدید خیلی بیشتر از درددستش بود
بدون مقدمه شروع کرد به صحبت:
_خودت خوب میدونی وقتی بچه بودم فقط دلم به مادرم خوش بود و اون تکیه گاهم بود ولی یعد از اینکه اونو از دست دادم دیکه هیچی نداشتم
پدرمم که...اصلا نمیدونم بشه اسمشو پدر گذاشت یا نه چون ذره ای وجودشو احساس نکردم تو زندگی ققط زمانی حسش میکردم که داشتم ازش کتک میخوردم
من هیچی نداشتم هیچی نبودم نمیدونم اکه عضو این باند نمیشدم الان وضعیتم چی بود
ولی خب چه خوب چه بد من عضو این باند و اکیپ شدم و هیچی بجز اینکه خیلی قوی و خفنن نمیدونستم اون زمان فقط میخواستم رو پای خودم وایسم نمیخواستم یکی بشم مث پدرم
برا همین هرکاری رو قبول میکردم بدون هیچ ترسی چون هیچی برا از دست دادن نداشتم
دست سالمشو تو موهای جیمین فرو کرد و ادامه داد:
_تا زمانی ک ببینمت اینجوری گذشت ولی بعد از اون تو شدی همه چیزی ک داشتم و دارم‌ و خواهم داشت
دیگه از اون ب بعد میترسیدم هر ماموریتیو برم و انجام بدم
تو اومدی تو زندگیم اومدی و زندگی سیاه و بدون امید جونگ کوک و نورانی کردی
من شدم پراز امید خب دیگه یکیو داشتم ک دوسم داشته باشه و نگرانم باشه
همه چی خیلی خوب بود با اینکه من دلم میخواست یه زندگی بهتر و برات بسازم به جای اینکه همش از این هتل به اون هتل خونمون باشه
ولی بازم لبخندت نشون میداد که از زندگیمون راضی ای پس منم زیاد سخت نمیگرفتم
زندگیمو خیلی دوس داشتم چون تو توش بودی
تا زمانی که....
به این قسمت حرفاش که رسید جیمین دست از کار برداشت و صورت خیس از اشکشو بالا آورد و تو چشمای کوک زل زد
نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت:
_همه ی اینا هنوزم هست و هیچ تغییری نکرده فقط از زمانی ک فهمیدم تهیونگ دوسم داره احساس کردم میتونم به یکی تکیه کنم
جیمین من فقط یه تکیه گاه نیاز داشتم
تمام این مدت این من بودم که تکیه گاه تو بودم تو انقد ظریف و شکننده ای که من نمیتونستم بهت تکیه کنم من یه یار محکم پشتم میخاستم
فک کن کسی که این کمبود و تو زندگیش از بچگی داره یکی جلوش سبز میشه که میتونم بهش تکیه کنم
من فقط بهش به عنوان تکیه گاه نگاه میکنم و همین کمیود باعث شد پشت تلفن ازش بخوام برگرده...
+میفهمم...
_چی؟
+گفتم میفهمم...من..من..میفهم نداشتن یه تکیه گاه چه حس بدیه کوکا...منم زندگی‌خوبی نداشتم..پس..پس میفهمتت‌ و اینکه منو ببخش..شاید برای قضاوت خیلی زود بود...ولی اگه اون..اگه اون تهیونگ عوضی تورو از من بگیره چی؟؟من دیگه نمیتونم ببینم شبا میای پیشم درحالی که لنگ میزنی و گردنت پر ارغوانی هاییه که کار من نیست...نمیتونم بازم بشنوم ناله هایی که از سر لذتت از لب هایی که مال منه برای کس دیگه ای بیرون میاد...نمیتونم...بهم قول بده که تهیونگ غیر یه تکیه گاه برات معنی دیگه ای نداره...و نخواهد داشت
کوک بی توجه به دست زخمیش جیمین رو محکم به سمت خودش‌ کشید و بعد گزاشتن بوسه محکمی روی لباش کنار گوشش زمزمه کرد
_عاشقتم جیمینا
بعد از بانداژ کردن دستش جیمین و روی پاش نشوند و کنار گوشش زمزمه کرد:
_مطمئن باش هیچکی جاتو برا من نمیگیره و مطمئن باش فقط تکیه گاه منه
هیچ چیزی نمیتونه من و از تو جدا کنه
جیمینم محکم کوک و بغل کرد همراه با بوسه های ریز روی گردنش گفت:
+امیدوارم اینجوری باشه چون من بدون تو میمیرم کوک
کوک بدن کوچیک بیبیشو تو بغلش فشرد و بوسه ای به گردنش زد
بعد اون روز رابطشون خیلی بهتر شده بود‌ و میشد گفت مثل قبل توی آرامش و عشق غرق‌شده بودن ولی زندگیه پیچیدشون اجازه‌ نمیداد بیشتر از این تیکه تیکه خوشبختی رو زیر زبون های لمس شدشون حس‌کنن خیلی چیزا بود که‌هنوز باید از پسشون برمیومدن...حتی شاید مجبور میشدن چیزی‌رو تقسیم کنن که براشون از تقسیم نشدنی ترین های زندگیشونه...

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now