_ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖_

5.2K 839 132
                                    

با حس اینکه کسی داره تکونش میده بیدار شد و با چشمای خمار خیره شد به مامانش که تند تند داشت حرف می‌زد.
کمی چشماشو مالوند و بچگانه لب زد

+چیشده مامان؟

-بلند شو کوک، دوستت دم در منتظره زودباش

بعد دو دقیقه لود شدن سریع نشست رو تخت و به ساعت نگاه کرد.
10:30

-خیلی وقته منتظرته زشته کوک! سریع تر حاضر شو

سری تکون داد و با بیرون رفتن مامانش از اتاق، با استرس و کمی هیجان جلو اینه به قیافه خودش خیره شد.
لبا و صورت پف کرده و مثل برف سفید، موهای شلخته و کمی حالت دارش رو به بالا واستاده بودن!
یعنی این وقت صبح چیکارش داشت؟!
اگه فلیکس می‌فهمید چی؟!
موهاشو تند تند شونه کرد و با عجله دوید سمت درد و محکم بازش کرد!
تهیونگ با پوزخند جذابی به قیافه بادکرده کوک خیره شد و آروم لب زد

-ساعت خواب بیبی!

کوک دستی رو صورتش کشید و "فاک" آرومی گفت و اخم بچگانه ای کرد و با لبای آویزون شروع کرد به حرف زدن

+ددی! سر صبح انتظار قیافه دیگه ای نداشته باش

تهیونگ کمی خم شد و با لبخند جذابی لپای کوک رو کشید و نفساشو تو صورت کوک فرستاد.

-کی راجب قیافت ایراد گرفت کیوتی؟!(پوزخندی زد) اتفاقا خوردنی شدی

کوک کمی عقب کشید و لپاش حسابی خجالت درونشو بروز داد!
دماغشو چین داد

+خب ددی چیکار داشتی این موقع؟

-بده اومدم بیبی بوی رو زودتر ببینم و باهاش برم بیرون(مکثی کرد) امروز از بیرون رفتن خبری نیست!

آبرویی انداخت و با تمام بیخیالی شروع کرد به راه رفتن سمت مخالف کوک.

کوک لبشو محکم گاز گرفت و سمتش دوید و از پشت بهش چسبید و سرشو رو کت سرد تهیونگ کشید و بغض کرد.
درحالی که صداش میلرزید و شبیه بچه های 4..5 ساله حرف می‌زد گفت

+من.. من معذرت میخوام ددی!

بعد چند ثانیه تهیونگ برگشت سمتش، کمی خم شد و پشیمونی کوک رو آروم بوسه زد و دستاشو گرفت

-بغض نکن بیبی بوی من! داشتم اذیتت میکردم

کوک مشتای کوچولوشو به سینه تهیونگ کوبید و اخم کرد

+یاااااااااا خیلی بدجنسی!

تهیونگ دوباره پوزخندی زد

-آره بیبی، حالا برو لباس بپوش سرما نخوری

کوک به لباساش خیره شد.
یک شلوار گشاد با یک تیشرت گشاد که یقش بشدت باز بود.
لبشو محکم گاز گرفت و دوید سمت خونه و متوجه نگاه خیره تهیونگ بهش رو نشد!
...
هودی زرد و شلوار مشکی پوشید و نگاهی به قیافش کرد، برق لب فلیکس بدجور بهش چشمک میزد.
آهی کشید و کمی ازش رو به لبای پف کردش زد.
همزمان با بیرون رفتنش از اتاق فلیکس هم بیرون اومد و با تعجب بهش خیره شد

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now