_𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒_

5.7K 932 35
                                    

افسردگیش به بیشترین حد رسیده بود،از عهدش برمیومد؟ یا قرار بود اینبار درهم بشکنه!
-هی میخوای زنگ بزنم؟
به آخرین پیام ریکلوس خیره شده بود،تو چت کردن خجالت می‌کشید چه برسه به تلفنی حرف زدن!
نوشت.
+نه نیازی نیست!
-بلاخره که یک روز باید زنگ بزنم
+کی گفته؟
-صدای پسرمو نشنوم؟
+میتونم بهت ویس بدم بابایی!
-نع نمیشه، زنده شنیدنش قشنگ تره.
طولی نکشید که گوشی تو دستش لرزید و به اسم ریکلوس که حالا بابا سیوش کرده بود خیره شد.
کف دستاش عرق کرده بود، میتونست جواب نده و دروغی سرهم کنه.
ولی حتی دیگه حوصله این کارم نداشت، شاید هم دیگه نمی‌خواست تظاهر کنه،شاید می‌ترسید بد صحبت کنه و همین دوستی که براش مونده بود رو از دست بده.
چیزی مانع از قطع کردن گوشی شد و سریع جواب داد.
با صدایی آروم و خجالتی گفت
+الو
-سلام
بر خلاف شخصیتش که سرد و کمی بی تفاوت بود، صداش کمی مهربونی داشت.
مهربونی و به علاوه خیلی زیاد آرامش، این حس از کجا نشأت می‌گرفت؟
+سلام
-خوبی؟
+اوهوم
کمی سکوت بینشون زیاد شده بود،از این سکوت بدش میومد ولی آدم کم حرفی بود، اونم با یک غریبه!
کوک با دوستاش بیشتر از دو سه کلمه پشت تلفن حرف نزده بود، اصلا کسی به کوک زنگ نمیزد!
ته دلش کلی فحش به خودش داد که چرا باید همچین اخلاق بدی داشته باشه، چرا نمیتونست مثل دوستاش با مهارت حرف بزنه؟ بحثیو پیش بکشه و باعث نشه طرف ازش خسته بشه؟
-خب چخبر
+هیچ خبر
-هنوزم کوانگ اذیتت میکنه؟
لبشو گازی گرفت و آروم تر صحبت کرد
+اره
-ای بابا، میخوای من باهاش حرف بزنم؟ بگم انقدر پسر منو اذیت نکن!
تک خنده ای کرد و بلندتر گفت
+خودم حلش میکنم
میدونست حل شدی نیست، تحمل میکرد
به کسی چیزی نمیگفت
کی می‌فهمید؟ کی حواسش بود؟ هیچکس!
کمی راجب مدرسه حرف زدن و بعد مکالمشون پایان یافت.
ریکلوس سریع نوشت
-از بابات خجالت میکشی پسرجان؟
+هوم یکم!
-عب نداره درست میشه
+شاید
یعنی ریکلوس حالا حالاها میموند که می‌گفت درست میشه؟ مگه قرار بود چندبار تلفنی صحبت کنند؟
بار دومی وجود داشت!؟
........
با گریه ای خواب پرید، ساعت 4:45 دقیقه صبح بود و کوک بشدت ترسیده بود، کابوساش رهاش نمیکردن.
شده با کابوس بخوابی و بیدار بشی؟
کوک همچین زندگی داشت،روح یک بچه 4.. 5 ساله تو جسم یک نوجوون 17..18 ساله!
آدما همیشه از رو سن، از رو جسم قضاوت می‌کنند، کسی درون و روح آدما رو نمیبینه!
کمی آب خورد و از جاش بلند شد،پشت میز نقاشیش نشست و شروع کرد به خط خطی کردن دفتر نقاشیش!
وقتایی که ذهنش بشدت مشغول بود
تنها کاری که آرومش می‌کرد همین بود.
کمی چشماشو مالوند و رفت صفحه بعدی، تا وقتی هوا روشن میشد خط خطی کرد، بغض کرد
گریه کرد و رد اشکاشو روی برگ دفترش جا گذاشت!
راه خلاصی از مشکلاتش نبود، کسی نبود کمکش کنه
اما با این حال داشت ادامه میداد
به فکر خودکشی نبود؟ معلومه که بود، ولی چیزی که مانعش میشد دوتا دلیل داشت.
یکی خانوادش، نمی‌خواست عذابی برای اونا به جا بزاره، قلب مهربونش نمیزاشت!
دلیل دیگش هم این بود که کوک معتقد بود باید عذاب بکشه، به دنیا اومده که عذاب بکشه و لیاقت عذاب های بیشتر از این رو داره.
...
دو لقمه صبحانه خورد و تشکری کرد و رفت کمی درس بخونه.
حدود یک ساعت بعد کسی بهش پیام داد، با اکانتی ناشناس!
نگاهی به پیام انداخت
-سلام کوک میشه صحبت کنیم؟براچی دیگه جوابمو نمیدی!
از طرز صحبت کردنش فهمید کوانگه، ریکلوس بهش گفته بود چند وقتی باهاش حرف نزنه اما اون بازم پیگیر بود.
نوشت
+از دستت خسته شدم،فقط بزار زندگیمو بکنم
-کوک، میتونیم دوست باشیم هوم؟
میدونست دوستی باهاش به معنای رابطس، دوباره بهش دست درازی میکنه، دوباره بهش زور میگه و دوباره با حرفاش اذیتش میکنه!
+نه کوانگ، بیخیال شو
-دست از سرت برمیدارم براچی نمیخوای قبول کنی مال منی؟
بغض کرد، همون موقع ریکلوس بهش پیام داد.
-سلام کوک بابا
+سلام
-خوبی؟ حس میکنم گرفته ای!
دوست نداشت بهش بگه ولی شاید میتونست کمکی به کوک بکنه!
+کوانگ، اذیتم میکنه
بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد،با کمی استرس جواب داد
-کوک بهش بگو با من حرف بزنه
+اما..
-اما چی؟
+چی میخوای بهش بگی؟
-کاریت نباشه تو بهش بگو ددیمه،درسته ددیتم ولی اون یک چیز دیگه ای برداشت میکنه!
قلب کوک برا چند لحظه شروع به تپیدن کرد ولی کوتاه، هرچند کوتاه بود ولی کوک نمی‌خواست معنیشو بدونه،
تحمل نداشت دوباره بخواد کسیو از دست بده
+باشه
صدای بوق تو گوشش پیچید، سریع برای کوانگ نوشت
-میتونی با ددیم صحبت کنی
و آیدی ریکلوس رو براش فرستاد
ریکلوس سریع براش نوشت
+از همه جا بردار بلاک کن، بقیش به من!
کوک باشه ای گفت و با دستای لرزون انجام داد.
....
استرس تمام وجودشو گرفته بود،حس کنجکاویش به بیشترین حد ممکن رسیده بود.
دوست داشت بهش زنگ بزنه ببینه چه اتفاقی افتاده و چی گفتند، ولی خجالت نمیزاشت!
لحظه آخر که داشت پشیمون میشد از زنگ زدن گوشیش زنگ خورد
اسم ریکلوس رو صفحه می‌درخشید، استرس و فشار عصبی حالت تهو شدیدی گرفته بود، با دستای لرزون رو صفحه کشید
+چیشد؟
تک خنده ای کرد
-هیچی، یارو خیلی دیوونس
+چی گفتین؟
-هیچی زیادی الکی حرف می‌زد نشوندم سرجاش، بهش گفتم کوک مال منه! بهش گفتم دیگه نمیخوایش و کوک با منه و این حرفا.. خوبی پسرم؟
کوک کمی مضطرب شده بود، این آدم عجیب پارادوکسی بود مثل خودش!
+هوم
-خوبه،فکر نکنم دیگه بیاد سمتت
+خداروشکر
-نگران نباش پسر بابا، همه چی درست میشه
خنده آرومی کرد و بعد کمی حرف زدن قطع کرد.
حالش کمی بد شده بود و بغض کرده بود، نمی‌دونست تا کی قراره اینطوری پیش بره؟! خوشبختی براش معنایی نداشت؟
دوست جدیدش کمی بهش آرامش رو میداد و مواظبش بود،کمکش کرده بود از دست کوانگ خلاص بشه و این بهترین کمکی بود که بهش کرده بود.
ازش ممنون بود و میخواست براش جبران کنه، شاید پسر خوبی باشه!
شاید هم بتونه براش بچگی کنه، با اینکه سنشون اختلاف کمی داشت،
از نظر اخلاقی کلی باهم تفاوت داشتن
و همین قشنگیش بود.
.
.
.
خوشحال میشم نظراتتونو بدونم🍓👀

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now