_𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟑_

6.2K 964 58
                                    

خنده هیستیریکی ناشی از فشار عصبی بهش دست داد. کوانگ با تمامی بی رحمی دستشو کشید و کمی صداشو برد بالا
-کوک صبر کن،میتونم جبران کنم
بغض بدی تو گلوش جا خشک کرد و با صدایی لرزون گفت
+ولم کن
رهایی وجود نداشت؟کوک قرار بود همیشه به خاطر لیتل بودنش ضربه بخوره؟
مهم قسمتش اینجا بود،اصلا کوک یک لیتل بود؟
چرا بزرگ بودنو دوست نداشت،نمیتونست مثل بقیه رفتار کنه،همیشه واکنش نشون دادنشو مخفی میکرد،چرا؟چون میترسید بقیه مسخرش کنن،
میترسید کسی
 تحمل بچه بازیاشو نداشته باشه...
کوک با تمام قدرت کوانگ رو از خودش روند،زنگ اخر به سر کلاس نرفت و کل اون ساعت رو توی حیاط،روی زمینای سرد درحال گریه کردن بود.
کسی دلش به حال کوک نمیسوخت،کسی اصلا حواسش نبود که بخواد دلش بسوزه!
با سر استینای بلندش بینیشو پاک کرد،با زانوهایی سست و لرزون سمت در مدرسه رفت و بعد خوردن زنگ در باز شد و سریع شروع کرد به راه رفتن.
....
گوشیشو برداشت و نوتیفی براش اومد
تو یک گروه جدیدی عضو شده بود که فلیکس هم اونجا بود!
شاید میتونست دوست مجازی پیدا کنه چون تو واقعیت دوستی نداشت!
تایپ کرد
+سلام
فلیکس و یک نفر دیگه جواب سلامشو دادن،کوک نوشت
+اسمت چیه غریبه؟
 همون فرد تایپ کرد
-میتونی ریکلوس صدام کنی!
+هوم چه جالب
توجهی بهش نشد،یهو گوشیش زنگ خورد،شماره ناشناس بود.
با تردید جواب داد
+بله؟
-سلام
صدای کوانگ بود
+میفهمی چی میگم؟اجباری تو رابطه نیست
-کوک میتونیم دوست باشیم
+دوستیتم نمیخوام تو مایه اذیتی!
با بغض گوشیو قطع کرد،
توی گروه شروع کرد به چت کردن تا کمی حواسش پرت بشه!
ریکلوس:هعی اسم تو چیه؟
دستاش تند تند روی کیبورد حرکت میکرد
+جونگ کوک!
ریکلوس:اهان،خوبی؟
+بد نیستم
ریکلوس:هعی کوک اگه چیزی شده میتونی بهم بگی!
میتونست به یک غریبه که چیزی ازش نمیشناسه چیزی بگه؟فقط یک اسم ازش میدونست چطوری میتونست اعتماد کنه؟
فلیکس:کوک ریک رو میشناسی؟
+نه کیه؟
فلیکس فوری جواب داد
فلیکس:دوست مجازیم دیگه!همونی که خیلی باهاش حرف میزدم!
پس این همون فردی بود که فلیکس راجبش میگفت،همون که راجب خواننده های مختلف باهم حرف میزدن!
فلیکس همیشه از کوک جلوتر بود،توی دوست پیدا کردن،حالا مهم نیست دوستاش خوب بودن یا بد! مهم اینه کوک حتی بلد نبود دوست پیداکنه.
با خودش فکر کرد،ریکلوس لقبش بود؟یا اسمش؟.
کوک به نوشتن (اهان) اکتفا کرد،تو سکوت چت های بین ریکلوس و فلیکس رو میخوند و حرفی نمیزد.
حسابی توی افکاراتش غرق شده بود.
ریک:کوک براچی حرفی نمیزنی؟
کمی فکر کرد و نوشت
+چی بگم؟چندان حالم خوب نیست!
ریک:میتونیم پی وی صحبت کنیم.
کوک سریع تو پی وی ریکلوس تایپ کرد تا کمی بحثو عوض کنه!
+تو چندسالته؟
-۱۸ و تو؟
+یک ماه دیگه میشم ۱۷
-خوبه!
ادم سردی بود،ولی حس خوبی بهش میداد،از اون ادمای فضول اطرافش نبود.
از اون ادمایی بود که تا طرف خودش نخواد حرفی سوالی نمیپرسه!
و چقدر به همچین ادمی نیاز داشت،میتونست بهش اعتماد کنه؟از یک شهر دیگه بود و قرار نبود به کسی چیزی بگه چون اصلا شناختی از کوک نداشت!
پس دردسر ایجاد نمیکرد براش.
نوشت
+یک نفر اذیتم میکنه،چیکار کنم؟
-از زندگیت بیرونش کن!
+نمیتونم
-چرا نتونی؟
+طرف خیلی پیگیرمه،نمیزاره ارامش داشته باشم
-خب پس بلاکش کن،راه ارتباط باهاش رو به کامل قطع کن.
کوک سکوت کرد،از پس اینکار برمیومد؟یا باز روح مهربونش جلوشو میگرفت؟
+ام خب نمیشه!
-ببین بهش کامل بگو همه چیو حتما بیخیال میشه!
+باشه
گوشیشو روی تخت پرت کرد،از شدت فشار عصبی موهای چتریشو چنگی زد!
کوانگ ارامش روحشو خراب کرده بود.
اصلا قبل اون ارامش داشت؟
معلومه که نداشت!
فقط روحش درحال عذاب بود،عذابی که خلاصی ازش وجود نداشت.
....
چند وقت بود با ریکلوس چت میکرد و اسم اصلیشو فهمیده بود
اسمش تهیونگ بود!
ریکلوس لقبی بود که خودش گذاشته بود،ولی کوک همون ریکلوس صداش میکرد!
کمی صمیمی تر از قبل شده بودن
کوک رو میخندود،به حرفاش گوش میداد و سعی میکرد کمکی بهش بکنه.
تهیونگ اون رو "پسرم" صدا میزد،و کوک بعضی وقتا اونو بابا صدا میکرد!
مثل پدری شده بود براش که حواسش به پسر کوچولوش هست.
و کوک بعد چند روز حس خوبی پیدا کرده بود.
ایا این ادم هم مثل بقیه تنهاش میزاشت؟همه ادما رفتنی بودن؟حتی دوستی که ندیده بودش و دلش میخواست پیشش بمونه؟
هیچکس تحمل کوک رو نداشت؟این ادم جدید هم حتما خسته میشد،اگه میفهمید کوک یک لیتله،اگه میفهمید یک بچه لوس و حسوده،همش درحال گریه کردنع اونو ول میکرد!
کوک باید تنها میبود،
تنها میمرد..!
.

.
مرسی از حمایتاتون:)»

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now