_𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎_

4.9K 765 183
                                    

تهیونگ**

دوباره صدایی که مدام تو گوشش اکو میشد تکرار شد"مشترک موردنظر خاموش میباشد"
تقریبا "فاک" بلندی گفت و گوشیو به کنار پرت کرد.
"تا این وقت شب کجاست یعنی؟"
فکری به سرش زد، میتونست از فلیکس بپرسه ولی به خاطر احساساتی که اون بهش داشت و راجب کوک می‌پرسید حتما ناراحت میشد!
نمی‌دونست چیکار بکنه، بشدت از دست همه عصبی بود و حالا کوک هم جوابشو نمی‌داد.
" نکنه اتفاقی براش افتاده؟به زور روهم دیگه یک روز بیشتر نبودم"
کاش میتونست همین الان بلند شه بره دم خونشون ببینه چخبره اما خیلی ازش دور بود و الان همچین اجازه ای نداشت!
نه هنوز، نه تا وقتی که به طور کامل مستقل نشده بود.
......

کوک**
از بیمارستان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم، سکوت عمیقی بین ما سه تا قرار گرفته بود، و داشتم به این فکر میکردم چقدر دلم برا بابام تنگ شده!
چند ماهی میشد ندیده بودمش،مجبور شده بود به خاطر کارش بره سئول و هر چند ماه به ما سر میزد!
خبر داشت چه بلایی سر پسرش اومده؟
امیدوارم هیچوقت نفهمه،تحمل ناراحتی و غمگین شدنشو ندارم.
کوک بغض کرد،همه خاطرات و چیزایی بدی که باعث اذیتش میشدن اومد تو ذهنش!
بشدت احساس تنهایی می‌کرد،کسی کوک رو میتونست دوست داشته باشه؟
با تمام اخلاقیات بچگانه و زنندش!
معلومه که نه، کوک قرار بود تحمل کنه، شاید سرنوشتش بود.
بعد مدتی به خونه رسیدن، کوک بدون حرفی پیاده شد و به سرعت وارد خونه شد.
درو اتاقشو محکم بست و قفل کرد، مامانش غری زد

-کوک، شب دیر نخوابی!

کوک چیزی نگفت، به اینه شکستش خیره شد که فقط چندتایی تیکه ازش مونده بود و گوشی خورد و خاکشیرشدش!
با بغض نشست رو زمین و بهش خیره شد.
"یعنی ممکنه تا الان پیام هم نداده باشه؟"
باید هرچه سریع تر گوشی نو میخرید، شاید حتی خطش هم عوض می‌کرد.
اما قلبش چی؟ اجازه همچین کاریو میداد؟
دستشو گذاشت رو قلبش و آروم زمزمه کرد
"باید عادت کنی، عادت کنی به شکستن و سکوت کردن(آهی کشید) و تنها بودن"
خودشو رو تخت ولو کرد و یهو نفسش گرفت، به سرعت رو تخت نشست و دوباره هوارو چنگ زد و صدای ناله واری از خودش در آورد و بعد نفسش جا اومد.
با کمی ترس شروع کرد به نفس کشیدن،چه بلایی سرش اومده بود؟
به سرعت از رو تخت بلند شد و سمت اتاق مامانش رفت و با لحن غمگینی شروع کرد به حرف زدن

+مامان، چیو داری ازم پنهون میکنی؟

مامانش دست از جابه جا کردن لباسا کشید و به کوک خیره شد،نفس عمیقی کشید و آهسته گفت

-کوک، چیز وحشتناکی نیست، فقط آسم خفیف گرفتی اگه آروم باشی و انقد استرس و فشار به خودت نیاری خوب میشه، فرداهم باید بری اسپری بگیری!

حدس زده بود،جلو رفت و مامانشو بغل کرد و دستایی دور کمرش پیچیده شد،
سر کوک رو بوسید و زمزمه کرد

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon