_𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓_

5.3K 789 328
                                    

خمیازه ای کشید و دوباره به گوشیش زل زد..
کمی چشمای خستشو مالید، نمیفهمید چرا انقد خوابش میومد وقتی تازه یک ساعتی میشد که بیدار شده.
آب دهنشو قورت داد.
"یعنی کجاست؟"
نگران به شماره تهیونگ زل زد و آهی کشید.
کمی پوست لبشو جووید،از جاش بلند شد و کمی بدنشو کشید.
سمت پنجره رفت و به هوای ابری زل زد، عاشق این هوا بود.
با ذوق سمت آشپزخونه رفت و با کمی دست و پاچلفتی بودن و دست آسیب دیدش نسکافه ای درست کرد.
روی تخت نرم و سفید نشست و به بخار لیوان تو دستش خیره شد، ولی فکرش جای دیگه ای بود.
"واقعا حرفایی که راجب دوست داشتن گفته بود رو الکی زده بود، یا واسه اینکه من ناراحت نشم حرفاشو پس گرفت؟"
آهی کشید و با حواس پرتی قلپی از محتوای داخل لیوان رو خورد.
گلوش سوزشی گرفت، همزمان فلیکس وارد خونه شد
نگاهی به ساعت کرد.
12:30

کوک با کمی کنجکاوی زمزمه کرد

+کجا بودی فلیکس؟از مامان بابا خبر نداری؟

فلیکس چشم غره ای رفت

-خوش گذشت خونه ددیت؟!

کوک دوباره با حواس پرتی قلپ دیگه ای خورد،و بعد شروع کرد به سرفه کردن!
حتی با به یاد آوردن دیشب قلبش تپش شدیدی می‌گرفت.
فلیکس نگران بهش خیره شد

-چقدر تو حواس پرتی مثل بچه های دو ساله ای!

خنده ای کرد و نزدیک کوک نشست

-مامان و بابا صبح زود رفتن بیرون،کاری برای بابا پیش اومده بود و گفتن تا عصر برنمیگردن(شونه ای بالا انداخت) فکر میکنم میخواستن برن اون سر شهر و کارشون خیلی طول میکشه توضیح ندادن دقیقا چه کاری

سوزش گلوی کوک کمی بهتر شد و با صدای خش‌دار و بچگانه ای گفت

+و توام سواستفاده کردی!

فلیکس سمت کمد رفت و آهسته زمزمه کرد

-من.. فکر میکنم

حرفشو قطع کرد و مشغول عوض کردن لباساش شد،کوک محتوای داخل لیوانش فوتی کرد

+ به چی فکر میکنی؟

فلیکس درحالی که با لباس و شلوار راحت تری سمت اینه میرفت زمزمه کرد

-هیچی!
و مشغول شونه کردن موهای رنگ کردش شد.

کوک پاهای آویزونشو کمی تکون داد و وقتی مطمئن شد داغ نیست کمی از نسکافه رو مزه مزه کرد و آهسته گفت

+میتونی به داداشت بگی،باهام راحت باش!

فلیکس نفس عمیقی کشید و صندلی میز آرایش رو جلو کشید و روش نشست، با مهارت شروع به پاک کردن آرایش محوش شد.

-من.. راستش، رفتم هیونجین رو ببینم!

کوک از تعجب سریع از رو تخت نشست و لیوان نسکافه کامل رو دست سالم و لباسش چپه شد.
نفسش بند اومد، با سرعت سمت دستشویی رفت و دستشو زیر شیر آب گرفت.
زیر لب اهسته"لعنتی" یی زمزمه کرد.
"رفته هیونجین رو ببینه؟! چرا؟ خوشش اومده یعنی؟؟"
با خوشحالی نگاهی تو آینه کرد، این یعنی از تهیونگ دست کشیده بود و براش نمیجنگید!
"تهیونگ مال منه"
لبخندی زد و کمی پماد زد تا بیشتر از این نسوزه.
برگشت تو اتاق
فلیکس نگران از جاش بلند شد

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now