8 سال بعد.
کوک خسته تمام لباسارو از تو سبد وارد لباس شویی کرد و درحالی که از گرمای تابستون عرق کرده بود سمت اتاق خوابشون رفت.
تهیونگ عینکی به چشم زده بود و پشت میز سخت مشغول نوشتن بود.
کوک درحالی که دستشو دور گردنش حلقه میکرد با خستگی گفت+ددی نمیخوای بخوابی؟
تهیونگ لبخند خسته ای زد و اهسته گفت
-نه عزیزم تو بخواب من میام!
کوک درحالی که لباشو اویزون میکرد با همون لحن بچگونش گفت
+اوه اما ددی، تو که میدونی بدون تو خوابم نمیبره!
تهیونگ عینکشو در اورد و با لبخند ملیحی به صورت کوک خیره شد
-هنوزم بزرگ نشدی که بیبی، هیچوقت سعی نکن تغییر کنی!
کوک با ذوق خندید و درحالی که از رو پاهای تهیونگ بلند میشد دستشو کشید و غرید
+یاااا پس بیا دیگه، بسه بقیشو فردا انجام بده توروخدا!
تهیونگ که قدرت ادامه دادن نداشت تسلیم کوک شد و درحالی که بلند میشد لبخند خبیثی زد، اسپنکی به بوت کوک که حالا کمی درشت تر هم شده بود زد و گفت
-بیبی امشب چطوره؟
کوک با اخم سمتش برگشت و درحالی که سعی میکرد صداشو بالا نبره گفت
+ای خدا چند دفعه بگم فعلا نمیشه نمیشههه
تهیونگ رو تخت دراز کشید و کوک رو محکم تو بغلش نگه داشت و گفت
-چرا نشه بیبی؟ هرشب همینو میگی!
+یاااا خب اگه همین الان بیاد اینجاچی؟
-اول درو قفل میکنم
کوک با اخم گفت
+بچم، میاد میترسه ببینه در قفله.
تهیونگ کلافه دستی تو موهاش کشید و غرید
-خدایا چرا قبول کردم؟
کوک دستشو رو دهن تهیونگ گذاشت و اهسته گفت
+وایییی ددی خوابههههههه توروخدا اروم صحبت کن!
تهیونگ خندید و اهسته تر گفت
-توروخدا نگاش کن.
یهویی لبای کوک رو پوسید و درحالی که دستشو داخل باکسر جونگکوک میبرد اهسته گفت
-بسه بیبی دیگه تحمل ندارم خیلی وقته نیومدم سمتت!
کوک که خودش بیشتر از تهیونگ میخواست، تسلیم شد.
تهیونگ اهسته کوک رو به شکم خوابوند و درحالی که اسپنک محکمی به بوت کوک میزد اهسته گفت-مجبوری صدات درنیاد بیبی!
کوک لباشو روهم فشار داد، تهیونگ اهسته شلوار کوک رو در اورد وبه کناری انداخت، گردن کوک رو کبود و سیاه کرد و درحالی که سمت بوتش میرفت
صدای خوابالود دختر کوچولوشون اومد
YOU ARE READING
𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼
Fanfiction(تکمیل شده) کوک نمیدونست بعدا قراره کسی بیاد تو زندگیش که به خاطر یکبار بغل کردنش کیلومترها راه رو طی کنه!:) . کاپل[ویکوک]،[کمی هم هیونلیکس] ژانر: اسمات،ددی بیبی هپی اند:)