_𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟎 _ The End

5.9K 736 192
                                    

8 سال بعد.

کوک خسته تمام لباسارو از تو سبد وارد لباس شویی کرد و درحالی که از گرمای تابستون عرق کرده بود سمت اتاق خوابشون رفت.
تهیونگ عینکی به چشم زده بود و پشت میز سخت مشغول نوشتن بود.
کوک درحالی که دستشو دور گردنش حلقه میکرد با خستگی گفت

+ددی نمیخوای بخوابی؟

تهیونگ لبخند خسته ای زد و اهسته گفت

-نه عزیزم تو بخواب من میام!

کوک درحالی که لباشو اویزون میکرد با همون لحن بچگونش گفت

+اوه اما ددی، تو که میدونی بدون تو خوابم نمیبره!

تهیونگ عینکشو در اورد و با لبخند ملیحی به صورت کوک خیره شد

-هنوزم  بزرگ نشدی که بیبی، هیچوقت سعی نکن تغییر کنی!

کوک با ذوق خندید و درحالی که از رو پاهای تهیونگ بلند میشد دستشو کشید و غرید

+یاااا پس بیا دیگه، بسه بقیشو فردا انجام بده توروخدا!

تهیونگ که قدرت ادامه دادن نداشت تسلیم کوک شد و درحالی که بلند میشد لبخند خبیثی زد، اسپنکی به بوت کوک که حالا کمی درشت تر هم شده بود زد و گفت

-بیبی امشب چطوره؟

کوک با اخم سمتش برگشت  و درحالی که سعی میکرد صداشو بالا نبره گفت

+ای خدا چند دفعه بگم فعلا نمیشه نمیشههه

تهیونگ رو تخت دراز کشید و کوک رو محکم تو بغلش نگه داشت و گفت

-چرا نشه بیبی؟ هرشب همینو میگی!

+یاااا خب اگه همین الان بیاد اینجاچی؟

-اول درو قفل میکنم

کوک با اخم گفت

+بچم، میاد میترسه ببینه در قفله.

تهیونگ کلافه دستی تو موهاش کشید و غرید

-خدایا چرا قبول کردم؟

کوک دستشو رو دهن تهیونگ گذاشت و اهسته گفت

+وایییی ددی خوابههههههه توروخدا اروم صحبت کن!

تهیونگ خندید و اهسته تر گفت

-توروخدا نگاش کن.

یهویی لبای کوک رو پوسید و درحالی که دستشو داخل باکسر جونگکوک میبرد اهسته گفت

-بسه بیبی دیگه تحمل ندارم خیلی وقته نیومدم سمتت!

کوک که خودش بیشتر از تهیونگ میخواست، تسلیم شد.
تهیونگ اهسته کوک رو به شکم خوابوند و درحالی که اسپنک محکمی به بوت کوک میزد اهسته گفت

-مجبوری صدات درنیاد بیبی!

کوک لباشو روهم فشار داد، تهیونگ اهسته شلوار کوک رو در اورد وبه کناری انداخت، گردن کوک رو کبود و سیاه کرد و درحالی که سمت بوتش میرفت
صدای خوابالود دختر کوچولوشون اومد

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now